گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دوازدهم
.بيان كشتن عمر بن سعد و ديگران كه شاهد قتل حسين بودند




پس از آن مختار بياران گفت: فردا مردي را خواهم كشت. كه قدم پاي او درشت و چشم فرو رفته و ابروي وي پر مو است. كشتن او موجب خرسندي مؤمنين و خشنودي ملائكه مقربين خواهد بود. هيثم بن اسود نخعي نزد او نشسته بود دانست كه مقصود او عمر بن سعد است چون بخانه خود رفت فرزند خويش را كه عريان نام داشت بخانه عمر بن سعد فرستاد و باو خبر داد. چون پيغام پدر را بعمر رسانيد عمر بن سعد گفت: خداوند پدرت را پاداش نيك دهد. او چگونه مرا خواهد كشت و حال اينكه عهد و ميثاق داده؟ عبد الله بن جعده بن هبيره كه گرامي‌ترين مردم نزد مختار بود زيرا با علي خويش بوده براي عمر بن سعد شفاعت كرده بود و عمر او را فرستاده بود كه براي او از مختار امان بگيرد كه او امان گرفته بود. مختار هم عهد نامه امان براي او نوشته بود بشرط اينكه چيزي از او حادث نشود. او از حادث جز «حدث» كه رفتن ببيت الخلاء باشد مقصود ديگري نداشت (ايهام كرده) عمر بن سعد هم بعد از مراجعت عريان از خانه خود خارج شد و بحمام رفت و بغلام گفت. او بمن امان داده چگونه نقض مي‌كند؟ غلام باو گفت: حدث را شرط
ص: 103
كرده چه حدثي از اين بزرگتر كه تو از خانه خارج شدي و خانواده و مركب و راحله خود را ترك كردي و اينجا آمدي- برگرد باد بهانه مده- او هم برگشت و آن غلام نزد مختار رفت و باو خبر آزادي وي را داد كه بخانه برگشت و هيچ كاري نكرده.
مختار گفت: هرگز او آزاد نخواهد بود او زنجيري بگردن دارد. (از خون حسين) هر جا مي‌رود با همين زنجير كشيده مي‌شود. روز بعد مختار ابا عمره را فرستاد. او نزد عمر بن سعد رفت و گفت. احضار امير را اجابت كن عمر برخاست كه برود پاي او بجبه وي پيچيد لغزيد و افتاد ابو عمره هم همانجا او را با شمشير زد و كشت و سرش را بريد و نزد مختار برد. حفص فرزند عمر نزد مختار بود. مختار باو گفت. آيا اين سر را مي‌شناسي گفت: آري. زندگاني بعد از او سودي ندارد. امر داد او را هم كشتند. مختار گفت: اين (عمر بن سعد) بقصاص حسين و اين (حفص پسر عمر) بقصاص علي بن الحسين و حال اينكه هرگز يكسان نيستند بخدا سوگند اگر من سه ربع قريش را بكشم هرگز بقصاص انگشت كوچك حسين نخواهد بود.
علت اينكه مختار بر قتل عمر بن سعد تصميم گرفت و بهيجان آمد اين بود كه يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمد بن حنفيه رفته مدتي در اوضاع بحث و گفتگو كردند تا نام مختار بميان آمد محمد گفت: او ادعا مي‌كند شيعه ماست و حال اينكه كشندگان حسين نزد او بر كرسي و مسند نشسته تبادل افكار مي‌كنند و سخن مي‌گويند.
چون يزيد برگشت شرح آن گفتگو را داد. مختار هم عمر بن سعد را كشت و سر او و سر فرزندش را نزد محمد بن حنفيه فرستاد. باو هم نوشت كه هر كه را توانست بكشد كشت و بطلب سايرين هم مي‌كوشد تا انتقام بكشد كه تمام لشكرياني كه در قتل حسين حاضر بودند نابود كند.
عبد الله بن شريك گويد: من خود ديده بودم كه اديها (يكي از سواران) كه
ص: 104
داراي علامت و نشان (سپاهي) بودند. همچنين سياه كلاهان از اتباع اسوار (باحتمال اسواران ايراني) هر گاه مي‌ديدند عمر بن سعد بر آنها مي‌گذشت ميگفتند:
اين قاتل حسين است. اين قبل از قتل او بود. ابن سيرين (دانشمند ايراني) گويد علي بعمر- ابن سعد گفت: تو چه خواهي كرد كه ترا ما بين دوزخ و بهشت مخير كنند؟ تو هم دوزخ را اختيار خواهي كرد. بعد از آن مختار فرستاد كه حكيم بن طفيل طائي را احضار كنند. او رخت و سلاح عباس (بن علي) را ربوده و حسين را هم هدف تير كرده بود خود او مي‌گفت: تير من بلباس او (حسين) اصابت كرد و آسيبي باو نرسانيد.
اتباع مختار باو رسيدند و او را گرفتند. خانواده او نزد عدي بن حاتم (مشهور كه رئيس قبيله طي بود) رفته كه او شفاعت كند. عدي هم درباره او نزد آنها توسط كرد آنها گفتند: اين كار بسته باراده مختار است مي‌تواني نزد او شفاعت كني. عدي هم قبل از آن درباره چند تن شفاعت كرده و شفاعت او پذيرفته شده بود كه آن چند تن روز جنگ جبانه سبيع گرفتار شده بودند. شيعيان ترسيدند كه اگر عدي نزد مختار برود ممكن است شفاعت او را قبول كند او را جابجا كشتند و نزد مختار بردند. از بس كه او را هدف تير كرده بودند مانند خارپشت شده بود زيرا او حسين را هدف تير كرده بود. عدي بن حاتم هم بر مختار وارد شد. مختار او را بر مسند نزد خويش نشاند. او هم شفاعت كرد. مختار گفت: آيا روا مي‌داري كه قاتلين حسين را آزاد كني؟ گفت. باو تهمت زده شده و او بي‌گناه است.
مختار گفت: اگر چنين باشد ما او را براي خاطر تو آزاد مي‌كنيم. ابن كامل داخل شد و خبر قتل او را داد. مختار گفت چرا عجله كرديد خوب بود نزد من مي‌آورديد ولي از كشتن وي خرسند و خشنود بود. ابن كامل گفت: شيعيان در قتل او بر من چيره شدند. عدي بابن كامل گفت: دروغ مي‌گوئي. تو يقين كردي كسي كه از تو بهتر است (يعني مختار) شفاعت مرا درباره او قبول خواهد كرد تو او را كشتي ابن كامل بعدي دشنام داد و مختار او را از ناسزا گفتن بعدي نهي و منع كرد. مختار
ص: 105
عده فرستاد كه قاتل علي بن الحسين را دستگير كنند. او مرة بن منقذ از قبيله عبد قيس و دلير هم بود. آن عده خانه او را محاصره كردند. او بر اسب خود سوار شد و نيزه را بدست گرفت و با آنها جنگ كرد. يكي بر دست او زد. ناگاه اسب را نواخت و تاخت و نجات يافت و بمصعب بن زبير پيوست. دست او بعد از آن ضربت ناقص شد. مختار عده فرستاد كه زيد بن رقاد جنبي را دستگير كنند. او گفته بود من جواني (از اتباع حسين) را هدف تير كرده بودم. آن جوان دست بر سپيشاني خود برده بود و من دست او را با همان تير پيشاني وي دوختم او نتوانست دست خود را از پيشاني خود بردارد. آن جوان عبد اللّه بن مسلم بن عقيل بود. آن جوان هنگامي كه ما بآنها حمله كرديم گفت: خداوندا آنها عده ما را كم ديدند (كه بما حمله نمودند) و ما را خوار دانستند. خداوندا آنها را بكش بهمان نحوي كه ما را ميكشند.
يك تير ديگر هم رها كردم كه آن جوان را كشت. او (قاتل) گويد: من وقتي كه باو رسيدم او جان سپرده بود. من آن تيري را كه باو نشانده بودم از پيشاني او كشيدم آن قدر كشيدم تا پيكان ماند و چوب بدستم آمد. چون اتباع مختار باو رسيدند او شمشير خود را كشيد و بدفاع پرداخت. ابن كامل باتباع خود گفت: او را با نيزه و شمشير مجروح مكنيد و مكشيد. بلكه فقط با تير و سنگ او را بكشيد (كه او با تير جوان را كشته بود) آنها هم او را تير باران كردند تا افتاد هنوز زنده بود كه او را بآتش افكندند. مختار براي دستگيري سنان بن انس فرستاد كه او ادعا ميكرد حسين را كشته او ببصره گريخته و پناه برده بود. خانه او را ويران كردند. عبد اللّه بن عقبه غنوي را هم تعقيب كرد او بجزيره گريخته بود. خانه او را ويران كردند او يك جوان را از آنها (اتباع حسين) كشته بود. يكي ديگر از بني اسد را تعقيب كردند كه حرملة بن كاهن نام داشت (بد نام مشهور) كه او هم يكي از اتباع حسين را كشته بود كه او هم گريخته بود. مردي از خثعم عبد اللّه بن عروه خثعمي نام داشت. ادعا مي‌كرد كه دوازده تير
ص: 106
سوي آنها (اتباع حسين) انداخته بود كه هم بابن زبير ملحق شده بود. خانه او را ويران كردند. عمرو بن صبيح صدائي را كه مي‌گفت: من با نيزه عده را مجروح كردم ولي كسي را نكشتم دنبال كردند. او را شبانه دستگير كردند و نزد مختار بردند. مختار دستور داد او را با نيزه پاره پاره كنند (چنانكه با نيزه آنها را مجروح نمود). محمد بن اشعث را كه در يك قريه نزديك قادسيه اقامت داشت دنبال كرد.
او گريخته و بمصعب پناه برده بود. مختار خانه او را ويران كرد. با خشت و گل آن خانه ويران شده خانه حجر بن عدي كندي را كه زياد ويران (كرده بود دوباره ساخت.
(بحير بن ريسان) بفتح باء يك نقطه و كسر حاء بي‌نقطه (شبام) بسكر شين نقطه دار و باء يك نقطه يكي از طوايف همدان است. (همدان) بسكون ميم و دال بي‌نقطه.
(سعر) بكسر سين بي‌نقطه (احمر بن شميط) با حاء و راء بي‌نقطه (شيمط) با شين نقطه دار. (شبث) با فتح شين نقطه‌دار و باء يك نقطه (جبانه اثير) بضم همزه و ثاء مثلثه و ياء دو نقطه زير و راء بي‌نقطه. (عتيبة بن نهاس) با عين بي‌نقطه و تاء دو نقطه بالا و ياء دو نقطه زير و باء يك نقطه (حسان بن فائد) با فاء
.
ص: 107

بيان متابعت مثني عبدي از مختار و بيعت او در بصره‌

در آن سال مثني بن مخربه عبدي در بصره با مختار بيعت كرد او كسي بود كه در جنگ عين الورده با سليمان بن صرد بوده (پس از شكست) مراجعت و بعد از آن با مختار بيعت كرد. مختار هم او را سوي بصره روانه كرد كه در آنجا دعوت و تبليغ كند. جمعي از رجال قوم او متابعت كردند و گروهي از ديگران هم باو گرويدند بعد از آن بمدينه الرزاق (در بصره) رفت و در همانجا لشكر زد و خوار بار و ضروريات لشكر را در همان محل ذخيره كرد. قباع امير بصره عباد بن حصين رئيس شرطه و قيس بن هيثم را كه ميان شرطه بود با عده جنگجو سوي سبخه فرستاد كه با آنها نبرد كنند. مردم هم همه در خانه‌هاي خود نشستند و درها را بروي خود بستند و كسي در آن جنگ شركت نكرد. عباد هم با عده خود رسيد و بمقابله مثني لشكر كشيد. او با عده بمدينه الرزاق رفت و قيس را در محل گذاشت (بفرماندهي بقيه شرطه). چون بشهر رسيد عده سي مرد بر ديوار و حصار شهر بالا برد و بآنها گفت: اگر صداي تكبير را شنيديد خود هم بر فراز ديوار تكبير كنيد. عباد نزد قيس برگشت و جنگ را آغاز كردند. مثني صداي اذان را از پشت سر شنيد ترسيد و گريخت و قيس هم او را تعقيب نكرد، مثني نزد قبيله خود عبد قيس رفت و قباع (امير) لشكري فرستاد كه مثني و اتباع
ص: 108
او را دستگير كنند. چون زياد بن عمرو عتكي لشكركشي امير را ديد نزد قباع رفت و گفت: اگر خيل خود را از تعقيب برادران ما بر نگرداني ما ناگزير با خيل تو جنگ خواهيم كرد قباع هم احنف بن قيس و عمرو بن عبد الرحمن مخزومي را فرستاد كه ما بين متخاصمين را اصلاح كنند. احنف صلح را بدين نحو مقرر كرد كه مثني و اتباع او از ميان آن قوم خارج شوند و آنها هم موافقت و آنها را از ميان خود اخراج كردند مثني هم راه كوفه را گرفت و از عده او كاسته شده بود. (مخربه) بضم ميم و فتح خاء نقطه‌دار و تشديد راء و كسر آن و بعد از آن باء مفتوح است
.
ص: 109

بيان خدعه مختار نسبت بابن زبير

چون مختار امير منصوب از طرف ابن زبير را كه عبد اللّه بن مطيع بوده از كوفه اخراج كرد ابن مطيع راه بصره را گرفت و رفت. او نخواست با خواري و عدم رستگاري نزد ابن زبير برگردد. چون كار مختار بسامان رسيد آغاز خدعه و تزوير نسبت بابن زبير نمود و باو نوشت: تو خود خوب مي‌داني كه من نسبت بتو چگونه بودم و چگونه با دشمنان تو ستيز مي‌كردم و تو هم بمن قول داده بودي كه اگر پيروز شوي بمن امارت و ايالت بدهي. من نسبت بتو وفا كردم و تو وفا نكردي اگر بخواهي دوباره يار وفادار تو باشم وفا كن و السلام. مقصود مختار اين بود كه ابن زبير از خصومت وي منصرف شود كه كار وي انجام گيرد ولي شيعيان بر ان مكاتبه آگاه نبودند. ابن زبير خواست بداند كه آيا مختار نسبت باو قصد جنگ و ستيز دارد يا مسالمت خواهد كرد. عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومي را نزد خود خواند و امارت كوفه را باو سپرد و باو گفت: مختار مطيع و فرمانبردار است. او هم مبلغ سي الي چهل هزار درهم دريافت كرد و راه كوفه را گرفت. خبر بمختار هم رسيد او زائده بن قدامه را خواند و باو هفتاد هزار درهم داد و گفت: اين مبلغ دو برابر مبلغي است كه ابن زبير بعمر بن عبد الرحمن داده تو با عده پانصد سوار باستقبال او برو و اين مبلغ را باو بده و از آمدن باينجا بازش دار
ص: 110
كه اگر مبلغ را گرفت و برگشت چه بهتر و گر نه سوارها را آرايش بده (و او را بترسان) زائده هم مبلغ را برداشت و ميان راه بعمر رسيد و مبلغ را باو داد و گفت: برگرد. او گفت: امير المؤمنين (ابن زبير) امارت كوفه را بمن سپرد و من ناگزير بمحل امارت خود خواهم رفت. زائده سواران را خواست كه آنها در كمين بودند. چون آنها را ديد نقد را گرفت و ببصره رفت. او در او شهر با ابن مطيع متحد شد و در آن هنگام امارت بصره بعهده حارث بن ابي ربيعه بود او هم قبل از شورش مثني عبدي در بصره بود. (كه شرح آن گذشت). گفته شده مختار بابن زبير نوشت. من كوفه را مركز و قرارگاه خود نموده‌ام اگر تو امارت آنرا بمن واگذار كني و هزار هزار درهم بدهي من شام را قصد و ترا از جنگ با مروان بي‌نياز خواهم كرد. ابن زبير گفت: من تا كي بايد خدعه و تزوير كذاب ثقيف را تحمل و اين خدعه را با او تبادل كنم. آنگاه باين بيت شعر تمثل نمود:
عاري الجواعر من ثمود اصله‌عبد و يزعم انه من يقدم يعني او مجرد از كمربند (مقصود بدون حامي) و او بنده و از قوم ثمود است و او ادعاي دليري و قدام مي‌كند. (مقصود مختار كه خود خوار و بي‌پناه است و ادعاي دليري مي‌كند) باو جواب داد. بخدا سوگند يك درهم هم نخواهم داد.
و لا امتري عبد الحصوان ببدرتي‌و اني لاتي الحتف ما رمت اسمع يعني من بنده خود را با مال و اندوخته خود نخواهم كشيد بلكه من خود گوش شنوا دارم (زنده هستم) سوي مرگ خواهم رفت.
پس از آن عبد الملك بن مروان. عبد الملك بن حارث ابن ابي الحكم (با لشكر) را بوادي القري (براي حجاز) فرستاد. ابن زبير هم با مختار مسالمت كرد تا بتواند با اهل شام جنگ كند. مختار بابن زبير نوشت. شنيده‌ام كه فرزند مروان براي جنگ تو لشكري فرستاده است اگر مايل باشي من ترا ياري خواهم كرد و مدد خواهم فرستاد.
ابن زبير باو نوشت اگر تو مطيع من هستي از مردم براي من بيعت بگير و بفرستادن
ص: 111
مدد مبادرت كن. مردم را هم بمقابله لشكري كه در وادي قري قرار گرفته سوق بده تا با فرزند مروان در آن مكان نبرد كنند و اسلام. مختار شرحبيل بن ورس همداني را با سه هزار تن كه اغلب آنها از موالي (ايرانيان) بودند بجنگ شاميان (و ياري ابن زبير) فرستاد از عرب فقط هفتصد تن ميان آن لشكر بودند. باو دستور داد كه برود تا بمدينه برسد و اگر داخل شهر مدينه بشود بنويسد و خبر بدهد تا مختار باو دستور فرمان بدهد (كه چه بايد بكند).
قصد مختار اين بود كه اگر ابن ورس مدينه را گرفت اميري براي آن شهر معين كند و بعد ابن ورس را بمحاصره ابن زبير در مكه روانه كند. ابن زبير هم ترسيد كه مختار خدعه كرده او را غافل‌گير نمايد. عباس بن سهل بن سعد را با دو هزار مرد جنگي فرستاد كه اعراب را هم ضد عده مختار بشوراند و باو دستور داد كه اگر ديدي مختار مطيع و يار است چه بهتر و گر نه با آنها خدعه و مدارا كن تا همه را نابود كني. عباس بن سهل هم رفت تا بابن ورس رسيد كه او در محل رقيم صف آرائي كرده بود عباس هم ديد اتباع او عقب مانده و همه خسته و باز گشته و ابن ورس آماده نبرد و بر چاه آب قرار گرفته است. بابن ورس گفت: مكر نه اين است كه شما مطيع ابن زبير هستيد. ابن ورس گفت: مطيع هستيم. گفت: پس متفقاً بجنگ دشمن برويم كه در وادي القري قرار گرفته. ابن وري گفت: بمن دستور نداده كه من مطيع شما باشم. بما فرمان داده شد كه داخل مدينه بشوم و بعد از آن تكليف معين خواهد شد. عباس گفت: اگر شما مطيع ابن زبير هستيد كه او بمن دستور داده من شما را بوادي القري سوق بدهم. گفت: (ابن ورس) من اطاعت نمي‌كنم بلكه بمدينه مي‌روم و بمختار مي‌نويسم آنگاه منتظر دستور او خواهم بود. عباس گفت: عقيده تو بهتر است آنگاه دانست كه او در باطن چه قصدي دارد و نيز گفت: من ناگزيرم بوادي القري بروم و جنگ را آغاز كنم. عباس هم لشكر زد و براي ابن ورس
ص: 112
(و عده او) شتر و گوسفند كشت و پوست آنها را كند و فرستاد. آنها (اتباع مختار) نزديك بود از گرسنگي بميرند. چون آن هدايا را فرستاد سرگرم پختن و خوردن شدند آنگاه طرفين رفت و آمد كرده مختلط شدند و بر آب هجوم بردند. عباس از اتباع خود عده هزار مرد دلير برگزيد و خيمه ابن ورس را قصد كرد. چون ابن ورس مهاجمين را ديد اتباع خود را خواند و استغاثه كرد بيش از صد تن حاضر نشدند عباس باو رسيد و نبرد كرد و ابن ورس را با هفتاد تن از حافظين و قارئين قرآن كشت آنگاه پرچم امان را برافراشت عده سيصد تن بفرماندهي سليمان بن حمير همداني تسليم شدند. همچنين عباس بن جعده جدلي. عباس بن سهل هم عده دويست از آنها را اسير كرد و كشت و سايرين برگشتند كه اغلب آنها در راهها مردند.
مختار هم خبر آنها را بابن حنيفه نوشت كه براي تو لشكري فرستاده بودم كه دشمن را خوار و مغلوب و كشور را اداره كند چون بشهر مدينه رسيد نسبت بافراد آن چنين كردند و چنان كردند اگر صلاح بداني يك لشكر جرار كه عده آن بسيار خواهد بود براي ياري تو بفرستم بهتر اين است كه يك نماينده براي آنها بفرستي تا بدانند من تابع و مطيع و پيرو تو هستم. آنها را مطيع و قدر شناس خواهي ديد كه حق خاندان شما را خوب حفظ مي‌كنند و بشما خانواده پيغمبر مهربانتر هستند تا خاندان زبير و السلام. ابن حنيفه باو نوشت. اما بعد من نامه ترا خواندم و دانستم كه تو احترام و تعظيم حق ما را در نظر داري هميشه مسرت ما را رعايت مي‌كني بدانكه بهترين كارها نزد خداوند طاعت خداست پس تو تا بتواني طاعت خدا را در نظر داشته باش. من اگر بخواهم كارها را با جنگ انجام بدهم مردم بيشتر و زودتر از من پيروي و اطاعت مي‌كردند و ياران و همكاران من فزونتر مي‌بودند ولي من خود را كنار مي‌كشم و صبر مي‌كنم تا خداوند حكم خود را اجرا كند كه او بهترين حاكم است. آنگاه باو امر كرد كه از خونريزي بپرهيزد و خودداري كند
.
ص: 113

بيان رفتار ابن زبير با ابن حنفيه و رسيدن لشكر كوفه‌

پس از آن ابن زبير محمد بن حنفيه و افراد خانواده او و پيروان را كه عده آنها هفده تن و آنها اهل كوفه بودند براي بيعت خود دعوت و تكليف كرد. يكي از آنها ابو الطفيل عامر بن واثله كه يك نحو ياري با پيغمبر داشت براي بيعت و اطاعت خواند.
آنها از بيعت او خودداري كردند و گفتند: ما بيعت نخواهيم كرد مگر آنكه تمام امت بيعت كند. ابن زبير بناي ناسزا گفتن بابن حنفيه نهاد عبد اللّه بن هاني كندي بابن زبير سخت پرخاش كرد و گفت اگر هيچ زياني از ما بتو نرسد جز اينكه ما از تو رو برگردانيم و بيعت ترا لغو كنيم همين زيان براي تو كافي خواهد بود رفيق ما (محمد بن حنفيه) مي‌گويد اگر تمام ملت با من بيعت كند جز سعد غلام معاويه هرگز او را (بر ترك بيعت) نمي‌كشتم مقصود اشاره (بجنايت و خود پسندي زبير است) كه او سعد را براي خودداري از بيعت كشته بود. عبد اللّه هم او را (ابن هاني) دشنام داد و اصحاب و اتباع او را هم با ناسزا از خانه خود اخراج كرد. آنها هم بابن حنفيه خبر دادند و او آنها را بصبر و بردباري وادار كرد.
ابن زبير هم پس از آن بآن گروه (اتباع محمد بن حنفيه) اصرار و ابرام نكرد.
چون مختار شهر كوفه را گرفت و شيعيان شروع بدعوت و تبليغ نمودند و ابن حنفيه
ص: 114
را پيشواي خود دانستند ابن زبير ترسيد كه مردم بخلافت او راضي شوند باو و اتباع او اصرار كرد كه حاضر شوند و بيعت كنند. آنها را گرفت و در زمزم حبس و تهديد كرد اگر بيعت نكنند آنها را در آتش بسوزاند و براي انجام اين كار سوگند ياد كرده بود و مدتي هم معين كرده كه اگر آنها در آن مدت با او بيعت نكنند عهد نموده كه آنها را بسوزاند بعضي از ياران محمد بن حنفيه باو گفتند صورت حال را بمختار بنويسد او هم نوشت و از او ياري خواست. مختار هم نامه او را براي مردم خواند و گفت: اين مهدي شما و عنصر خالص خانواده پيغمبر شماست او و يارانش را مانند گله گوسفند محبوس داشته‌اند و آنها شب و روز را بانتظار قتل و سوختن مي‌گذرانند. من ابو اسحق نيستم اگر آنها را ياري نكنم يا سواران را مانند سيل، خيلي بعد از خيل روانه نكنم. بر فرزند كاهليه بلا نازل خواهم كرد اينكه گفته بود فرزند كاهليه براي اين است كه ام خويلد پدر عوام زهرة دختر عمرو از بني كاهل بن اسد بن خزيمه بوده (عوام پدر زبير بود) مردم از شنيدن بيان (مسجع) مختار گريستند و گفتند: تعجيل كن ما را روانه كن. او هم ابا عبد اللّه جدلي را با هفتاد سوار از دليران نيرومند روانه كرد و بعد از آن ظبيان بن عماره بني تميم را با چهار صد نفر فرستاد و چهار صد هزار درهم باو داد كه بابن حنفيه بدهد سپس ابا معمر را با صد سوار روانه كرد همچنين هاني بن قيس با صد سوار و عميرة بن طارق با چهل سوار و يونس بن عمران با چهل سوار فرستاد.
ابو عبد اللّه جدلي بمحل ذات عرق رسيد و در آنجا ماند تا عمير با عده خود رسيد يونس هم با هشتاد مرد نبرد رسيد و عده آنها بالغ بر صد و پنجاه گرديد. آنها را داخل مسجد حرام نمود. پرچمها را برافراشته بودند و فرياد مي‌زدند. انتقام و خونخواهي حسين. بر زمزم هجوم بردند. در آنجا ابن زبير هيزم ريخته بود كه آنها (محمد بن حنفيه و ياران) را بسوزاند كه از مهلت بيعت فقط دو روز مانده بود مهاجمين در را شكستند و بر ابن حنفيه وارد شدند. باو گفتند ما را در تعقيب دشمن خدا (ابن زبير) آزاد بگذار. ابن حنفيه گفت: من جنگ را در خانه خدا روا نمي‌دانم.
ص: 115
ابن زبير گفت: من از اين چوب داران تعجب مي‌كنم. آنها بر حسين ندبه مي‌كردند آيا من حسين را كشته‌ام؟ آنها را براي اين چوب دار گفتند كه چون آختن شمشير در خانه خدا روا نبود چوب بدست گرفتند و حمله كردند. گفته شده علت چوبدار خواندن آنها (خشبيه) براي اين بود كه چوبي را كه ابن زبير براي افروختن آتش و سوزانيدن آنها آماده كرده بود در دست گرفتند يا بردند. ابن زبير بآنها گفت: آيا گمان مي‌كنيد كه من آنها را آزاد خواهم گذاشت؟ بايد او (محمد بن حنفيه) و يارانش بيعت كنند. جدلي (امير مهاجمين) گفت: آري بخداي ركن و مقام (كعبه) تو بايد او را آزاد كني و گر نه ما با شمشير با تو نبرد خواهيم كرد و جنگي خواهد بود كه اهل باطل را پشيمان خواهد كرد. ابن حنفيه ياران خود را از هجوم و نبرد منع و از وقوع فتنه جلوگيري كرد. پس از آن بقيه سپاهيان رسيدند و وجه نقد را هم رسانيدند تا داخل مسجد حرام شدند و تكبير نمودند. شعار آنها خونخواهي حسين بود. ابن زبير از آنها ترسيد.
محمد بن حنفيه و اتباع او از كعبه خارج شدند و در شعب دره پناه بردند در حالي كه اتباع او ابن زبير را لعن مي‌كردند و از محمد بن حنفيه اجازه جنگ ميخواستند و او خودداري مي‌كرد.
عده چهار هزار تن گرد محمد بن حنفيه جمع شدند. او هم مالي را كه مختار فرستاده بود ميان آنها تقسيم نمود. قوت قلب يافتند و دلير شدند ولي بعد از قتل مختار متزلزل و پريشان و پراكنده شدند. پس از قتل مختار ممالك براي (خلافت) ابن زبير مسلم گرديد. نزد ابن حنيفه فرستاد و گفت: با من بيعت كن و گر نه بتو آسيب خواهم رسانيد نماينده او نزد ابن حنفيه برادرش عروة بن زبير بود ابن حنفيه گفت:
بدا بحال برادرت كه بسيار لجوج و سرسخت است. او در كارهائي كه موجب خشم خداوند است لجوج و از كارهائي كه باعث خشنودي يزدان است غافل مي‌باشد. بعد از آن بياران خود گفت:
اينك فرزند زبير ميخواهد ضد ما بشورد. من بهر كه بخواهد برود اجازه
ص: 116
مي‌دهم كه از ما دور شود (كه در خطر هستيم). عهد و پيماني نخواهد ماند كه او را مقيد و ملزم كند. من هم ناگزيرم در اينجا بمانم تا خداوند براي ما فتحي كند كه او بهترين فاتح است. ابو عبد اللّه جدلي و ديگران برخاستند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد. خبر خودداري او بعبد الملك بن مروان رسيد باو نوشت كه اگر نزد ما بيائي نسبت بشما نيكي خواهيم كرد كه اگر بخواهد در شام اقامت كند بماند تا كار بسامان برسد ابن حنيفه و اتباع او خارج (از حجاز) و بشام وارد شدند. كثير عزه (شاعر و عاشق مشهور كه از شيعيان بود) همراه او بود كه اين شعر را سرود:
هديت يا مهدينا بن المهتدي‌انت الذي نرضي به و نرتجي
انت اين خير الناس من بعد النبي‌انت امام الحق لسنا نفتري
يا ابن علي سرو من مثل علي
يعني: هدايت شده (و راه حق را يافته) اي مهدي فرزند مهتدي تو كسي هستي كه ما باو راضي و اميدوار هستيم: تو فرزند بهترين مردم بعد از پيغمبر هستي. تو امام بر حق هستي و ما هرگز دروغ نمي‌گوئيم (و اغفال نمي‌شويم) اي فرزند علي كيست كه مانند علي باشد؟ چون بمحل مدين رسيد شنيد كه عبد الملك بعمرو بن سعيد غدر و خيانت كرده از رفتن خود بدان ديار پشيمان و بيمناك شد، در محل ايله منزل گزيد.
مردم در فضايل او گفتگو مي‌كردند. كه او عابد و زاهد و پرهيزگار بود. چون عبد الملك بر آن اوضاع (عبادت او و گرويدن مردم) آگاه شد از اجازه دادنش سخت پشيمان شد كه او در مملكت وي زيست مي‌كند باو نوشت در كشور و زير سلطه من كسي نبايد زندگاني كند مگر اينكه با من بيعت نمايد. او هم ناگزير باز راه مكه را گرفت و در شعب (دره) ابي طالب اقامت نمود.
ابن زبير باو اخطار كرد كه از آنجا كوچ كند. ابن زبير ببرادر خود مصعب نوشت كه زناني را كه با محمد بن حنفيه زيست مي‌كنند (بعنوان گروگان) نزد من روانه
ص: 117
كن. او هم زنان را فرستاد يكي از آنها زن ابو طفيل بن عامر بن واثله بود كه بر ابن زبير وارد شد. طفيل شعر گفت:
ان يك سيرها مصعب‌فاني الي مصعب متعب
اقود الكتيبة مستلثماكاني اخو عزة احرب (وزن مصراع اول مختل است كه نه مؤلف متوجه آن شده و نه مصحح بايد چنين باشد. فان يك) يعني اگر مصعب او (زن) را روانه كرده باشد كه من مصعب را خسته خواهم كرد. من لشكري خواهيم كشيد در حاليكه روي خود را بسته باشم مانند يك مرد دلير گرامي كه جنگجو باشد. چند بيت ديگر از آن حذف شده ابن زبير هم بابن حنيفه اصرار و الحاح كرد كه در مكه اقامت كند. اتباع او اجازه خواستند كه با ابن زبير نبرد كنند و او اجازه نداد. او نفرين كرد و گفت:
خداوندا ابن زبير را با رخت مذلت و خواري بپوشان او و اتباع او را دچار بيم و هراس و اضطراب فرما. كسي را بر آنها چيره كن كه آنها را خوار بدارد و در بدر و پراكنده كند. بعد از آن بطائف رفت. ابن عباس هم نزد ابن زبير رفت و باو دشنام داد و درشت گفت و ميان هر دو سخن ناسزا رد و بدل شد كه ما (مؤلف) از نقل عين آن خودداري مي‌كنيم. ابن عباس نيز از نزد ابن زبير خارج شد و در طائف اقامت گزيد. او در آنجا وفات يافت و ابن حنفيه بر او نماز خواند و چهار بار تكبير نمود. ابن حنيفه در آنجا ماند تا حجاج ابن زبير را (در مكه) محاصره نمود آنگاه بشعب (دره) رفت. حجاج او را تعقيب كرد كه با عبد الملك بيعت كند او خودداري كرد و گفت تا آنكه تمام مردم بيعت كنند. چون ابن زبير كشته شد ابن حنفيه بعبد الملك نامه نوشت و از او امان خواست همچنين اتباع او. حجاج باز نزد او فرستاد و از او بيعت خواست او خودداري كرد و گفت: من بعبد الملك نوشته‌ام تا جواب او چه باشد. اگر پاسخ داد. كه بيعت خواهم كرد. عبد الملك هم
ص: 118
بحجاج نوشته بود كه نسبت بابن حنفيه تعدي نكند او هم از او صرف نظر نمود.
چون نماينده ابن حنيفه باز گشت و او ابو عبد اللّه جدلي بود نامه امان عبد الملك را آورد كه عبد الملك حق او را عظيم دانسته و خانواده او را ستوده بود (خانواده پيغمبر) او هم نزد حجاج رفت و با رغبت نسبت بعبد الملك بن مروان بيعت كرد آنگاه راه شام را گرفت و نزد عبد الملك رفت و از او درخواست كرد كه حجاج را بر او مسلط نكند. عبد الملك هم دست حجاج را از او كوتاه كرد. گفته شده ابن زبير بابن عباس و ابن حنفيه تكليف بيعت نمود. هر دو گفتند:
پس از انجام بيعت تمام امت و اتفاق مسلمين بر انتخاب و تعيين امام بيعت خواهيم كرد زيرا تو اكنون دچار يك فتنه بزرگ هستي. او بر آنها غضب كرد و سخت گرفت و فرزند حنفيه را در زمزم بزندان سپرد و فشار آورد و ابن عباس را در خانه خود حبس نمود و هر دو را تهديد كرد كه اگر بيعت نكنند آنها را در آتش خواهد سوخت كه مختار لشكري فرستاد چنانكه شرح آن گذشت و زيان و فشار ابن زبير را از آنها دفع كرد چون مختار بقتل رسيد ابن زبير گستاخ و دلير شد و بآن دو گفت:
از جوار من دور شويد آنها هم بطائف رفتند. ابن عباس هم فرزند خود را علي نزد عبد الملك در شام فرستاد و پيغام داد كه اگر بنا باشد كسي بر ما مسلط شود يا ما را تهديد كند او پسر عم ما باشد بهتر است نه مردي از بني اسد. كه ابن زبير باشد. مقصود او از بني عم بني اميه است كه همه (بني هاشم و بني اميه) از عبد مناف است و مقصود مردي از بني اسد ابن زبير است زيرا او از بني اسد بن عبد العزي بن قصي بوده و چون علي بن عبد اللّه بن عباس نزد عبد الملك رفت نام و كنيه او را پرسيد گفت: علي نام و كنيه ابو الحسن است. گفت: چنين كنيه و نام هرگز در سپاه من با هم توام مباد. تو ابو محمد باش (فرزندش محمد پدر خلفاء بني العباس) چون ابن عباس بطائف رسيد در گذشت و ابن حنفيه بر او نماز خواند
.
ص: 119

بيان فتنه و انقلاب خراسان‌

در آن سال محاصره بني تميم از طرف عبد اللّه بن خازم در خراسان واقع شد و علت آن قتل محمد فرزند او بدست بني تميم بود چنانكه گذشت. چون بني تميم پراكنده شدند چنانكه اشاره شد جمعي از سواران و دليران آنها در قصر «فرتنا» تجمع و سنگر نمودند. نخست عده هفتاد الي هشتاد سوار بدان حصار تن سپردند و عثمان بن بشر بن محتفز مازني را برياست خود برگزيدند. شعبة بن ظهير نهشلي و ورد بن فلق عنبري و زهير بن ذؤيب عدوي و جيهان بن مشجعه ضبي و حجاج بن ناشب عدوي و رقبة بن حر با سواران ديگر (همه از پهلوانان مشهور بودند) و دليران و سواران ديگر بني تميم بآنها ملحق شدند و در آن قصر تحصن نمودند. ابن خازم هم آنها را محاصره كرد. بآنها همه روزه از قصر و دژ خارج مي‌شدند و با لشكر او جنگ مي‌كردند و باز بدرون كاخ و حصار برمي‌گشتند روزي ابن خازم با عده شش هزار بميدان رفت. محصورين قصر هم از قلعه بيرون رفته با مهاجمين مصاف دادند.
عثمان بن بشر (رئيس محصورين) باتباع خود گفت: برگرديد (و نبرد مكنيد) زيرا طاقت جنگ اين عده را نداريد. زهير بن ذويب سوگند طلاق ياد كرد كه هرگز بر نخواهد گشت مگر اينكه صف آنها را در هم شكند. آنگاه از
ص: 120
راه يك رود خشك در حال پنهاني رفت تا بآنها رسيد (غافل گير كرد) ناگاه اتباع عبد اللّه او را چيره و دلير ديدند. آنها را پيچيد و اول صف را بآخر رسانيد و گرداگرد آنها چرخيد و دليرانه نمايش داد و برگشت. اتباع عبد اللّه نهيب دادند ولي هيچكس نتوانست با او مبارزه كند تا آنكه دوباره بمحل خود رسيد. چون اطراف او را مي‌گرفتند او بآنها حمله ميكرد و شكست ميداد و پراكنده مي‌نمود آنها هم ناگزير راه او را باز كردند و او دليرانه برگشت. بعد از آن ابن خازم باتباع خود گفت: هر گاه زهير بميدان آيد و بخواهيد با او نبرد كنيد بر سر نيزه‌هاي خود قلاب و چنگك بياوزيد كه اگر نيزه كارگر نشود لا اقل قلاب بزره و سلاح او گير كند آنگاه مي‌توانيد او را فرود آريد و بكشيد. روزي زهير براي نبرد بميدان رفت و آنها را نيزه پيچ كرد آنها هم در چهار نيزه قلاب و چنگ آويختند و هر چهار نيزه باو گير كرد و آويخته شد چون چهار مرد خواستند او را بكشند و بكشند او پيچيد و بهر چهار مرد حمله كرد آنها گريختند و نيزه‌ها را بهمان حال آويز گذاشتند و او با چهار نيزه برگشت تا بدرون كاخ رفت. ابن خازم بزهير پيغام داد كه اگر مسالمت كني بتو حكومت باسان را با صد هزار (درهم) خواهم داد او را تطميع كرد ولي او نپذيرفت. چون مدت محاصره بطول كشيد بابن خازم پيغام دادند كه: بگذار ما آزادانه خارج و پراكنده شويم. اول پاسخ داد. هرگز مگر اينكه بموجب حكم و اراده من تسليم شويد. گفتند: ما قبول مي‌كنيم و تسليم مي‌شويم.
زهير گفت: مادران شما بعزاي شما بنشيند بخدا قسم او تمام شما را تا آخرين فرد خواهد كشت. اگر شما طالب مرگ باشيد بهتر اين است با عزت جان بسپاريد و همه يكباره بميريد. برخيزيد كه يكسره حمله كنيم و با دليري راه محاصره را باز نمائيم بخدا سوگند اگر يك حمله دليرانه بكنيد آنها راه را براي رفتن شما باز مي‌كنند و آن راه باندازه فراخ خواهد بود كه مانند راه مربد (در بصره) باشد. اگر بخواهيد من پيشاپيش حمله كنم و گر نه در خلف شما خواهم بود. آنها از او قبول نكردند او
ص: 121
گفت پس من بشما نشان خواهم داد و خواهم آموخت. آنگاه خود باتفاق رقبة بن حركه رقبه يك غلام تركي هم همراه داشت همچنين شعبه بن ظهير هر سه (با غلام) يك حمله سخت كه مانند آن ديده نشده بود بر اتباع ابن خازم نمود. آنها پريشان شده راه را براي او باز كردند كه رفقا را رسانيد و خود برگشت و بياران خويش گفت.
آيا ديديد چه كردم و چه شد؟ پس شما اطاعت كنيد و هر چه مي‌گويم بكار ببريد. رقبه و غلام او و شعبه همه نجات يافته رفتند. محصورين بزهير گفتند: كساني ميان ما هستند ضعيف و ناتوان مي‌باشند نخواهند توانست- پيشنهاد ترا انجام دهند. گفت:
خداوند شما را دور كند. آيا اتباع خود را بدون دفاع مي‌گذاريد.
من هرگز از مرگ نمي‌ترسم و جزع و فزع نمي‌كنم در قصر را باز كردند و فرود آمدند. (تسليم شدند) او فرستاد و آنها را بند كرد (ابن خازم بني تميم را) و بعد آنها را فرد فرد (يگان يگان) نزد او بردند. او خواست بر آنها منت گذاشته آزادشان كند فرزندش موسي مخالفت كرد و گفت: اگر از آنها عفو كني بخدا سوگند من نوك شمشير را بشكم خود فرو مي‌برم و بر آن تكيه مي‌دهم تا تمام شمشير را بتن خود فرو برم (خودكشي كنم) تا نوك آن از پشتم نمايان شود عبد اللّه بن خازم بفرزند خود گفت: بخدا من مي‌دانم آنچه را كه تو بمن مي‌گوئي و دستور مي‌دهي موجب گمراهي و تباهي خواهد بود. سپس (ناگزير) تمام آنها را كشند مگر سه تن گفته شده يكي از آنها (كه نجات يافتند) حجاج بن ناشب عدوي كه او با تير ابن خازم را هدف كرده و دندانش را شكسته بود. ابن خازم سوگند ياد كرده بود كه او را دستگير كند جابجا بكشد يا دستش را ببرد. او نوجوان بود بعضي از رجال بني تميم با ابن خازم مذاكره و شفاعت كرده بودند او هم وي را بآنها بخشيد.
و باو گفت. برو كه روي ترا نبينم آناني كه درباره او شفاعت كردند گروهي از اتباع عمرو بن حنظله بودند كه از جنگ كناره گرفته بودند. يكي از آنها گفت:
ص: 122
اين جوان (كه دندان ابن خازم را در جنگ شكسته) پسر عم من است. او را بمن ببخش كه او را رها كرد. همچنين جيهان بن مشجعة ضبي كه خود را بر محمد فرزند ابن خازم افكنده بود ميخواست مانع كشتن وي شود (كه كشته شد). ابن خازم گفت:
بگذاريد اين استر را رها كنيد برود (كه چون نيكي كرده بود آزادي وي را پاداش نمود). سيم كسي كه رها شد مردي از بني سعد بود كه هنگام تعقيب ابن خازم گفته بود بگذاريد پهلوان مضر آزادانه برود. در آن هنگام زهير بن ذويب را نزد او بردند خواستند او را بند كرده ببرند نگذاشت. لنگ لنگان (مانند پا بسته) بپاي خود نزد ابن خازم رفت. ابن خازم باو گفت: چگونه سپاسي خواهي كرد اگر ترا آزاد كنم و حكومت باسان را بتو بدهم. گفت: اگر جز آزادي و خودداري از ريختن خون من كار ديگري نكني باز هم مي‌بايد از تو تشكر كنم ناگاه موسي فرزند ابن خازم برخاست و گفت: تو گفتار را مي‌كشي و گوسفند در خور ذبح را رها مي‌كني؟. شير ماده را مي‌كشي و شير نر را آزاد مي‌كني؟ (كنايه از رها كردن دشمن دلير) ابن خازم (بفرزند خود) گفت: واي بر تو مانند زهير مرد دلير را مي‌كشي؟ براي دفع دشمن مسلمين چه كسي را خواهي گذاشت؟ براي (حمايت) زنان عرب چه مردي را ذخيره مي‌كني؟ گفت (موسي بپدرش) اگر تو هم در خون برادرم شركت مي‌كردي ترا مي‌كشتم. مردي از بني سليم برخاست و بابن خازم گفت: من ترا بخدا سوگند و تذكر مي‌دهم كه زهير را مكش. موسي باو گفت: او را براي دختران خود يك نر كارگر بدان (ناموس دخترانت را باو بده) (معلوم نيست خطاب بآن مرد يا پدر خود كرده ولي چون پدرش غضب كرده بود احتمال مي‌رود پدر خود را مخاطب داشته. ابن خازم از آن گفته سخت خشمگين شد و فرمان قتل زهير را داد.
زهير قبل از مرگ گفت من خواهشي از تو دارم. گفت: بگو انجام خواهم داد.
گفت: مرا جدا بكش تا خون من با خون اين گروه پست مخلوط نشود زيرا من آنها
ص: 123
را از عاقبت كار بر حذر و هشيار كردم كه چون اول و آخر مرگ است بهتر اين است با عزت بميرند نه با خواري من بآنها گفتم شمشيرها را برهنه و حمله كنند بخدا سوگند اگر اين كار را مي‌كردند همين پسرك ترا (موسي) مرعوب و بيمناك مي‌كردند و او را بنجات خود بجاي انتقام برادر مشغول مي‌كرد آنها تكليف و اصرار مرا رد كردند.
اگر حمله مي‌كردند هر يكي از آنها تا عده از رجال را نكشد كشته نمي‌شود. ابن خازم دستور داد كه او را جدا بكشند مسلمة بن محارب مي‌گفت. احنف بن قيس چون كشتن آنها را بياد مي‌آورد مي‌گفت: خداوند ابن خازم را زشت و بد بدارد زيرا رجال بني تميم را بخونخواهي فرزند كودك و احمق خود كشت: اگر يك مرد را بانتقام فرزند مي‌كشت كافي بود. گفته شده: چون خواستند زهير بن ذويب را بكشند امتناع كرد و خود نيزه را بشكم خويش حواله كرد و فشار داد و جست تا آنرا فرو برد و مرد. ابن بشر عثمان بن بشر محتفز مارني و ورد بن فلق عنبري هم با او كشته شدند. حريش بن هلال در رثاء آنها اشعاري سرود.

بيان بعضي حوادث‌

عبد اللّه بن زبير (مدعي خلافت آن عصر) بعنوان امير حاج حج نمود. حكومت مدينه بمصعب بن زبير از طرف برادرش سپرده شده بود. در بصره هم حارث بن عبد اللّه بن ابي ربيعه امير بود. قاضي بصره هم هشام بن هبيره بود. كوفه هم تحت تسلط مختار و خراسان در تصرف عبد اللّه بن خازم بود
.
ص: 124

بيان لشكر كشي ابراهيم بن اشتر براي جنگ عبيد اللّه بن زياد

تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌12 124 بيان لشكر كشي ابراهيم بن اشتر براي جنگ عبيد الله بن زياد ..... ص : 124
همان سال هشت روز مانده بآخر ماه ذي الحجه. مختار پس از فراغت از جنگ سبيع و اهل كناسه و قتل كشندگان حسين دوباره ابراهيم را بجنگ اهل شام فرستاد كه بهمان محلي كه از آن (براي ياري مختار) برگشته بود دوباره رهسپار شد ابراهيم در سنه شصت و شش لشكر كشيد و مختار بزرگان و سالاران و خردمندان جنگ ديده و آزموده را با ابراهيم روانه كرد. قيس بن طهفه نهدي بفرماندهي اهل مدينه و عبد اللّه بن حيه اسدي بفرماندهي قبيله مذحج و اسد. و اسود بن جراد كندي بفرماندهي كنده و ربيعه و حبيب بن منقذ ثوري از همدان بفرماندهي بني تميم و همدان را با ابراهيم فرستاد. خود مختار هم آنها را بدرقه كرد تا بمحل دير عبد الرحمن بن ام حكم رسيد كه ناگاه اتباع مختار يك محمل بر يك استر حمل كرده باستقبال او رسيدند. در عرض راه بر پل ايستادند و متولي محمل كه يك كرسي بود حوشب برسمي بود كه چون مختار را ديد گفت پروردگارا ما را بطاعت خود زنده بدار و بر دشمن پيروز كن. ما را فراموش مكن. عيب ما را بپوشان. ياران او (متولي كرسي) آمين مي‌گفتند. فضيل بن نوف همداني گويد: من اين شعر را در آن هنگام از مختار شنيدم كه مي‌گفت:
اما و رب المرسلات عرفاًلنقتلن بعد صف صفا
و بعد الف قاسطين الفا
بخداوند مرسلات (معني از آيه قرآن وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً) ما يك صف بعد از صف خواهيم كشت. هزار بدنبال هزار درو خواهيم كرد.
چون مختار بگروه حامل كرسي رسيد همچنين ابن اشتر يك ازدحام عظيم
ص: 125
بر سر پل رخ داد (حاملين كرسي كه يك بدعت عجيب بود ازدحام نمودند) مختار باتفاق ابراهيم سوي پلهاي جالوت رهسپار شد كه آن محل در جنب دير عبد الرحمن واقع شده بود ناگاه حاملين كرسي را در آنجا ديد كه بكرسي توسل نموده براي نيل پيروزي دعا مي‌كردند در آنجا خواست با ابراهيم وداع كند و بر گردد اندكي توقف نمود و بابراهيم پند داد و گفت: از خدا در هر حال نهان و آشكار بينديش و لشكر كشي را تسريع كن هر گاه با دشمن روبرو شوي فوراً بدون اندك تامل و در همان ساعت حمله كن و باو مجال مده و منتظر شب مشو تا آنكه دشمن را (هلاك كرده) نزد خداوند محاكمه خواهي كرد. آنگاه از او پرسيد آيا نصيحت مرا خوب حفظ كردي؟ ابراهيم گفت:
آري. گفت: برو خدا همراه تو سپس خود برگشت لشكرگاه ابراهيم هم در محل حمام اعين بود و از همان محل لشكر كشيد.
پس از مراجعت مختار ابراهيم رهسپار شد تا بحاملين كرسي رسيد ديد آنها گرد كرسي تجمع كرده دستها را بآسمان برده براي طلب نصرت تضرع مي‌كردند.
ابراهيم گفت: «اللهم لا تؤخذنا بما فعل السفهاء منا» خداوند ما را با كردار بي‌خردان ما كيفر مده. (آيه قرآن). اين سنت و عادت بني اسرائيل است كه گوساله را پرستيدند.
چون ابراهيم و لشكر او از پل گذشتند حاملين و معتقدين بكرسي برگشتند (و پراكنده شدند كه از همان محل تجمع كرده و آن بدعت را بوجود آورده بودند)
.
ص: 126

بيان علت ايجاد كرسي مختار كه اتباع او بدان توسل كرده بودند

طفيل بن جعده بن هبيره گويد: ورق (كاغذ) لازم داشتم نزديك روغن فروش كه همسايه ما بود (لوازم فروشي) رفتم. در آنجا يك كرسي كهنه و چركين ديدم. با خود گفتم اگر من نزد مختار بروم و باو بگويم كه من يك كشف عظيم (براي پيروزي تو) كرده‌ام خواهيد پذيرفت. رفتم و گفتم: من يك راز سودمند دارم و تاكنون مخفي كردن آن را روا مي‌داشتم ولي ناگزيرم كه راز را براي رستگاري تو ابراز كنم. من هم قبل از آن كرسي را از آن مرد روغن فروش خريده و آماده كرده بودم. مختار پرسيد:
آن راز چيست؟ گفتم: جعده بن هبيره (مشهور) يك كرسي داشت كه چون بر آن مي‌نشست اسرار عالم براي او كشف مي‌شد. مختار گفت سبحان اللّه. من هم كرسي را شستم و پاك و آماده حمل كردم عمداً تقديم آنرا يك روز عقب انداختم (كه مختار تشنه آن بشود) چون آنرا شستم مانند سيم و زر خالص و درخشان گرديد نزد مختار بردم و او بمن دوازده هزار درهم داد. بعد از آن مختار براي نماز عام دعوت كرد
ص: 127
(و كرسي را بمردم نمود) معبد بن خالد جدلي گويد من و اسماعيل بن طلحة بن عبيد اللّه و شبث بن ربعي بمسجد رفتيم مردم را ديديم مانند سيل سوي مسجد روانه شده بودند مختار مي‌گفت: هر چه در عهد قديم ميان ملل گذشته رخ مي‌داد باز تكرار يا مانند آن ظاهر مي‌شود. در زمان بني اسرائيل تابوت بود كه ما ترك موسي و هارون و خانواده آنها در آن اندوخته شده و اكنون ما هم مانند آن تابوت داريم. هان پرده از آن برداريد. پرده را برداشتند (كه كرسي نمايان شد) سباتيه (پيروان ابن سبا) برخاستند و تكبير نمودند. شبث بن ربعي برخاست و گفت: اي قبايل مضر كافر مشويد برخيزيد و كرسي را دور اندازيد مردم هم برخاستند و آنرا كشيدند و بيرون انداختند من اميدوارم شدم كه اقدام شبث بن ربعي (كه در جنگ كربلا براي قتل حسين لشكر كشيده بود) موجب نجات (بخشيدن گناه او بشود). ناگاه خبر رسيد كه عبيد اللّه بن زياد با سپاه شام بمحل باجميرا رسيده. كرسي را بر استر نهادند و با پرده پوشانيدند و از هر طرف هفت نفر براي نگهداري آن از چپ و راست گماشتند و رفتند. اهل شام شكست خوردند و يك كشتار عظيم كه مانند آن رخ نداده بود واقع شد. بر اعتقاد مردم بكرسي افزود و مردم دچار فتنه شدند.
ناقل گويد: (كه كرسي را بمختار داده و انعام گرفته بود) چون ديدم مردم كافر و گمراه شدند از كار خود پشيمان شدم. گفتگو هم درباره كرسي بسيار شد تا آنكه آنرا پنهان كردند و من بعد از آن كرسي را نديدم. اشعاري هم درباره كرسي و تكفير معتقدان بآن سروده شده گفته شده. داستان كرسي چنين نبوده بلكه چنين است كه مختار كرسي علي بن ابي طالب را از خواهرزادگان او كه آل جعده بودند مطالبه كرد و آنها هم يك كرسي موهومي را تقديم كردند. قبايل شبام (شيعيان علي) و
ص: 128
شاكر و بزرگان تابع مختار كرسي را با حرير پيچيدند و با خود حمل نمودند.
متولي آن هم موسي بن ابي موسي اشعري شده كه پدرش مخالف علي و حكم بر او داده بود. بعد از آن توليت آن بحوشب برسمي واگذار شد. گفته شده مختار از آن كار بري و عبد اللّه بن عوف آن بدعت را ايجاد كرده بود كه او ادعا مي‌كرد بدستور مختار كرسي را علم نموده است
.
ص: 129

آغاز سنه شصت و هفت‌

بيان قتل عبيد اللّه بن زياد و اهل شام‌

ابراهيم بن اشتر با لشكر خود بقصد مقابله عبيد اللّه و اهل شام بحدي شتاب كرد كه پشت سر خود را نمي‌ديد زيرا او ميخواست قبل از دخول ابن زياد بكشور عراق بدفع او مبادرت كند.
عبيد اللّه هم در پيرامون موصل در قريه «باربيشا» لشكر زده بود فرزند اشتر هم فرماندهي مقدمه لشكر را بطفيل بن لقيط داده بود. فرمانده مذكور از قوم اشتر و قبيله نخع و بسيار شجاع بود. اين شجاع با حال آماده باش و هشياري و استعداد حركت مي‌كرد. تمام اتباع خود را اعم از پياده و سوار همه را يكجا جمع و با خود همراه مي‌برد بدون تفرقه و عقب ماندگي ولي طفيل را بعنوان طليعه. مقدمه لشكر پيشاپيش مي‌فرستاد تا بقريه نامبرده رسيد. عبيد اللّه هم با سپاه خود رسيد و نزديك او لشكر زد كه در كنار رود خازر بود و مستقر گرديد. عمير بن حباب سلمي نزد ابن اشتر فرستاد و پيغام داد كه من با تو همراهم و ميخواهم امشب ترا ملاقات كنم. ابن اشتر پاسخ داد هر گاه مايل باشي بيا و مرا ملاقات كن. در آن زمان قبيله قيس همه در جزيره اقامت داشتند و همه مخالف مروان و آل مروان بودند. لشكر مروان را هم قبيله
ص: 130
كلب تشكيل مي‌داد كه رئيس آنها ابن بحدل بود. عمير شبانه (در خفا) نزد ابن اشتر رفت و با او بيعت كرد و گفت: دشمن در طرف چپ لشكر زده. عمير هم بابن اشتر گفت: چون جنگ بر پا شود من و اتباع من خواهيم گريخت (و تو پيروز خواهي شد) ابن اشتر با او مشورت كرد كه آيا گرداگرد لشكر خود خندق حفر كند و چند روزي بماند، عمير گفت. هرگز دشمن همين آرزو را دارد كه جنگ بطول بكشد كه بسود آنها خواهد بود و عده آنها چندين برابر شما مي‌باشد و هرگز عده قليل تاب مقاومت عده كثير را نخواهد داشت. تو زودتر حمله كن زيرا آنها سخت از شما بيمناك هستند كار را يكسره خاتمه بده كه اگر مدتي بگذرد آنها با جنگ مأنوس و اندك اندك گستاخ و دلير خواهند شد. ابراهيم (كه آن مشورت را براي آزمايش با او كرده بود) گفت: اكنون مي‌دانم كه تو ناصح و دلسوز و خير خواه من هستي. راي همين است كه تو گفتي و رفيق من (مختار) هم همين دستور و فرمان را بمن داده. عمير گفت:
از فرمان و دستور و راي او تجاوز مكنند زيرا او سالخورده جنگ و مجرب نبرد و كار آزموده و سختي كشيده است و آنچه را كه او امتحان كرده و كشيده و بكار برده ما نديده‌ايم. تو هم بحمله شتاب كن عمير هم برگشت. فرزند اشتر آن شب را بهشياري و بيداري بسحر رساند و نگهبانان را بر حذر كرد و تا سحر خواب بچشم هيچ يك از سپاهيان نرفت در آغاز سحر كه هنوز تاريك بود سپاه خود را آرايش داده و فرماندهان خود را در جاي خود مرتب كرد. سفيان بن يزيد بن مغفل ازدي را فرمانده ميمنه و علي بن مالك جشمي را فرمانده ميسره نمود. او برادر ابو الاحوص بود. عبد الرحمن بن عبد اللّه كه برادر ابراهيم از مادر بود فرمانده سوار كرد ولي خبل او كم ناگزير آنها را بخيل خود ملحق نمود كه سواران هم در ميمنه قرار گرفتند و هم در قلب.
طفيل بن لقيط را فرمانده پيادگان كرد. پرچم را بمزاحم بن مالك سپرد چون فجر نمايان شد و هنگام نماز رسيد خود پيشنماز شد و فريضه را ادا كرد. پس از انجام نماز
ص: 131
صفوف لشكر را آراست. امراء كويها را (با اقوام خود) در جاهاي شايسته قرار داد. فرماندهان ميمنه و ميسره را هم هر يكي را بجناح تحت فرماندهي خود فرستاد.
سواران برادر مادري خود را با فرمانده خود عبد الرحمن بن عبد اللّه بخود ملحق كرد كه آن سواران در آغاز كار ميان دو جناح بودند كه بقلب پيوستند. ابراهيم از اسب پياده شد و بلشكريان گفت: پيش برويد و حمله كنيد. لشكريان هم با او پياده پيش رفتند بعد اندك اندك با آرامش سير خود را ادامه دادند تا بيك تل عظيم رسيدند. آن تل بر دشمن مشرف و صفوف شام نمايان بود. آنها از جاي خود بجنبيدند. ابراهيم با لشكر خود نشسته. عبد اللّه بن زهير سلولي را كه بر اسب سوار بود پيش فرستاد كه بر اوضاع دشمن از نزديك آگاه شود و باو گفت: اندك اندك سواره پيش برو و براي من خبر بيار- اندك مدتي گذشت كه او برگشت و گفت: دشمن سخت ترسيده و پريشان شده يكي از آنها مرا ديد و فرياد زد: اي شيعيان ابو تراب (علي) و اي پيروان مختار كذاب من باو گفتم چيزي كه ميان ما و شماست بزرگتر از دشنام است (جنگ و خون) بمن گفت: اي دشمن خدا تو مرا بچه كسي دعوت مي‌كني؟ شما پيشوا و امام (خليفه) نداريد كه براي او جنگ كنيد براي چه جنگ مي‌كنيد؟ من باو گفتم ما براي انتقام و خونخواهي حسين جنگ مي‌كنيم. شما عبيد اللّه بن زياد را بما تسليم كنيد زيرا دو فرزند رسول اللّه و سيد شباب اهل جنه را كشته بگذاريد عبيد اللّه را بانتقام كمترين غلامان كه با حسين كشته شدند بكشيم و انتقام بكشيم. ما عبيد اللّه را شايسته اين نمي‌دانيم كه بانتقام شخص حسين بكشيم. اگر او را تسليم كنيد كه ما او را بانتقام بعضي از غلامان بكشيم ما با شما بموجب قرآن عمل خواهيم كرد و هر مردي را كه مسلمين انتخاب كنند ما باو راضي خواهيم شد (كه خليفه ما و شما باشد).
مي‌توانيد حكم هم معين كنيد. بمن گفت: ما شما را چندين بار آزموديم كه حكم معين گرديد و خيانت نموديد. گفت. دو حكم معين كرديم و شما بحكم آنها تن نداديد
ص: 132
من باو گفتم: دليل و حجت و برهان نياوردي. ما چنين مقرر كرده بوديم كه اگر آنها يك فرد را انتخاب كنند ما بخلافت او تن مي‌دهيم. آن دو حكم هم بدون تصميم بر انتخاب خليفه از هم جدا شدند و خداوند هيچ يك از آن دو حكم را رستگار نكرد از من پرسيد تو كيستي؟ من باو گفتم كه هستم و از او پرسيدم تو كيستي؟
او پاسخ نداد بلكه باستر خود گفت: هان! راند و رفت. من باو گفتم انصاف نداري تو خود خيانت كردي و رفتي. رفتن تو (بدون اتمام حجت) نخستين مرحله خيانت است.
ابراهيم بن اشتر اسب خود را خواست سوار شد و صفوف خود را سان ديد بر هر پرچمداري از اتباع خود كه مي‌گذشت مي‌گفت: اي ياران خدا و شيعيان حق‌پرست و پليس پروردگار اين است عبيد اللّه بن مرجانه قاتل حسين بن علي فرزند فاطمه دختر پيغمبر است او مانع حسين و دختران و زنان و ياران او از آب فرات كه از آن بنوشند شد.
آنها آب را مي‌ديدند و از آن محروم شده بودند. او مانع شد كه حسين نزد فرزند عم خود (يزيد) برود و با او صلح كند. او مانع شد كه حسين ببارگاه خود برگردد و در قرارگاه خويش نزد خانواده خود باشد يا آزاد باشد و هر جا كه ميخواهد برود و در زمين فراخ زيست كند تا او را كشت و مردان خانواده او را بقتل رسانيد بخدا سوگند كاري كه او كرد فرعون بنجباء بني اسرائيل نكرده بود اين ابن مرجانه است كه نسبت بخاندان پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم چنين و چنان كرد او اين اعمال را نسبت بخانواده كه خداوند پليدي را از آنها دور كرده و آنها را تطهير و پاك نموده مرتكب شده اكنون خدا او را نزد شما آورد يا شما را باو نزديك كرده بخدا قسم من اميدوارم كه خداوند در اين مكان بشما تشفي دهد. خدا شما را با او در اين محل جمع نكرده مگر براي اينست كه خون او را بدست شما بريزد خدا ميداند كه شما فقط براي انتقام خون خانواده پيغمبر باينجا آمده‌ايد. آنگاه ابراهيم از ميمنه بميسره رفت و ميان مردم
ص: 133
گشت و همه را بجهاد و نبرد تحريص و تشويق نمود و بعد بجاي خود وزير لواي خويش برگشت، دشمن هم خود سوي لشكر ابراهيم پيش رفت. فرمانده ميمنه ابن زياد حصين بن نمير سكوني و فرمانده ميسره عمير بن حباب سلمي بودند. شرجيل بن ذي الكلاع هم فرمانده سواران بود ولي خود پياده شده با پيادگان حمله مي‌كرد.
چون دو صف متحارب نزديك و روبرو شدند حصين بن نمير با ميمنه شام بر ميسره اهل كوفه كه فرمانده آن علي بن مالك بود حمله نمود. علي كه فرمانده بود پايداري كرد تا كشته شد. پرچم او را فرزندش قرة بن علي برداشت و افراشت او هم با جمعي از پرهيزگاران و قارئين و حافظين قرآن كشته شد و ميسره (ابراهيم بن اشتر شكست خورده) منهزم گرديد. پرچم افتاده آنها را كه بدست فرمانده مقتول علي بن مالك و (فرزندش) بود افتاد و عبد اللّه بن ورقاء بن جناده سلولي برادر زاده حبشي بن جناده يار پيغمبر پرچم را برداشت او بگريختگان ميسره گفت: اي سپاهيان خدا سوي من آئيد و بمن بگرويد. بسياري از آنها برگشتند. او گفت: اين امير شماست هنوز در نبرد سر سختي مي‌كند هان بياري او شتاب كنيد. او با عده خود بابراهيم پيوستند.
ابراهيم سر برهنه كرده بود فرياد مي‌زد. اي سپاهيان خدا نزد من بشتابيد كه من فرزند اشتر هستم. حمله شما از فرار بهتر است مي‌توانيد گريز را با ستيز تدارك و جبران كنيد. كسي كه جبران كند هرگز از او گله نخواهد شد و او خطا كار نخواهد بود. ياران او دلگرم شده برگشتند بفرمانده ميمنه خود پيغام داد كه بر ميسره شام حمله كند ابراهيم اميدوار بود كه عمير بن حباب چنانكه وعده داده بود منهزم شود.
فرمانده ميمنه كه سفيان بن يزيد بن مغفل بود بر جناح چپ حمله كرد ولي عمير بن حباب پايداري كرد (بر خلاف وعده و تعهد). ناگزير سخت نبرد كردند و بر شدت قتال افزودند. چون ابراهيم آن وضع و حال را ديد باتباع خود گفت: بآن گروه حمله كنيد كه سواد اعظم (شام) است بخدا اگر ما بتوانيم آن گروه را پراكنده كنيم
ص: 134
طرفين يمين و شمال پراكنده خواهند شد. و مانند پرندگان خواهند گريخت لشگر ابراهيم متوجه آنها شد. چون نزديك مي‌شدند آنها را با نيزه مي‌راندند و چون نزديكتر ميشدند شمشيرها را مي‌كشيدند و گرزها را بالا مي‌گرفتند و مي‌نواختند مدتي بدان حال گذشت. صداي چكاچك شمشير و تصادم آهن بلند شد كه تاب پايداري نياورده پشت: بلشگر ابراهيم نمودند. ابراهيم بهر يك از پرچمداران خود مي‌گفت: ميان دشمن برو كه اميدوارم آنها بگريزند خود ابراهيم حمله كرد و هر كه را با شمشير مي‌زد مي‌انداخت و مي‌رفت و آنها مانند گوسفندان از حمله ابراهيم مي‌گريختند. ابراهيم عبيد اللّه را قصد كرد و بر او سخت حمله نمود. اتباع و محافظين عبيد اللّه گريختند. همسر او را برادرش برداشت و گريخت. در حمله كه ابراهيم بر عبيد اللّه كرده بود مدافعين او سخت نبرد كردند و عده بسياري از طرفين كشته شدند. چون عمير بن حباب غلبه ابراهيم بن اشتر را ديد پيغام داد اكنون من بتو ملحق مي‌شوم باو پاسخ داد هرگز ميا زيرا از حمله و هيجان سپاه خدا كه در حال جوش و خروش هستند آسوده نخواهد بود. ابراهيم در اثناء جنگ گفت. من مردي را كشتم كه بوي مشگ از او برخاست سر او و دست او بطرف مشرق و پاي و بطرف مغرب است (چنين افتاده) تفتيشش كنيد كه او كيست.
پرچم او منفرد و در كنار رود خازر بود برويد و تحقيق كنيد. آنها رفتند معلوم شد عبيد اللّه بن زياد بود. ابراهيم كه عبيد اللّه را نشناخته زده بود دو نيم كرده بود و نيمي از تن او كه سر و دست باشد بطرف مشرق و نيم ديگر كه پاي او باشد بطرف مغرب فتاده بود. (ضربت عجيب و تاريخي بود.). شريك بن جدير تغلبي هم بر حصين- بن نمير حمله كرد او گمان برده بود كه عبيد اللّه بن زياد است. هر دو با هم آميختند مرد تغلبي فرياد زد مرا با اين زنا زاده با هم كشيد. حصين را كشتند و او را نجات دادند شريك بن جدير تغلبي در جنگ صفين با علي همراه بود يك چشم خود را در جنگ
ص: 135
از دست داد. بعد از آن در مسجد بيت المقدس مشغول عبادت شد تا خبر قتل حسين را شنيد بر خود عهد كرد كه هر وقت بتوانم ابن مرجانه را بكشم خواهم كشت: يا اينكه قبل از حصول مرام كشته شوم. چون شنيد كه مختار براي خونخواهي حسين قيام كرده او هم براي همين كار بمختار پيوست و مختار او را با ابراهيم روانه كرد او فرمانده سواران ربيعه بود باتباع و ياران خود گفت. من با خدا عهد كردم كه بقتل فرزند مرجانه بكوشم. سيصد تن با او بر سر مرگ بيعت كردند. او با همان عده از جان گذشته حمله كرد و همه را صف بصف شكست داد و پراكنده كرد تا او با همان عده بابن زياد رسيد. صداي چكاچك شمشير و اصطكاك آهن بلند شده بود. چون واقعه خاتمه يافت او و ابن زياد ميان كشتگان افتاده بودند. شخص ديگري ميان نعش آن دو نبود (در اين روايت كه با روايت نخستين اختلاف دارد بقتل ابن زياد بدست همان مرد تغلبي اشاره شده است) يكي از اشعار آن مرد تغلبي (شريك بن جدير) اين است.
كل عيش قدا راه قذراغير كن الرمح من ظل الفرس يعني هر نحو زندگاني را پليد و آلوده مي‌دانم جز زندگاني نيزه بازي زير سايه اسب.
قتل شرجيل را سه مرد ادعا كردند. سفيان بن يزيد بن مغفل ازدي و ورقاء بن عازب اسدي و عبيد اللّه بن زهير سلمي، چون اتباع عبيد اللّه بن زياد شكست خورده گريختند اتباع ابراهيم بن اشتر آنها را تعقيب كردند. آناني كه در آب غرق شدند بيشتر از آنهايي كه كشته شدند بودند. لشگرگاه آنها را هم غارت كردند كه در آنجا همه چيز بود. خبر فتح و ظفر هم بمختار رسيد كه او در آن هنگام بياران خود مي‌گفت: در همين دو روزه خبر پيروزي خواهد آمد بخواست خداوند كه ابراهيم ابن اشتر خبر ظفر داد. عبيد اللّه بن مرجانه كشته شد و اتباع ابراهيم اتباع او را منهزم نمودند
ص: 136
مختار هم از كوفه خارج شد و حكومت شهر را بسائب بن مالك اشعري سپرد و سوي ساباط لشكر كشيد.
چون از ساباط گذشت بمردم گفت: مژده كه سپاهيان خداوند دشمن را با شمشير درو كردند. دشمن در محل نصيبين يا كمي نزديك نصيبين دچار و گرفتار شده. بعد از، آن مختار و لشكريان وارد مدائن شدند. او بر منبر رفت و خطبه نمود مردم را بثبات و جهاد تحريص و تشجيع كرد كه بخونخواهي خاندان پيغمبر عليهم السلام بكوشند در همان حال كه او مشغول خطابه بود كه پيكها يكي پس از ديگري رسيدند و مژده پيروزي را دادند كه عبيد اللّه بن زياد كشته و اتباع او منهزم شده و اشراف و بزرگان شام بقتل رسيده و لشكرگاه آنها بيغما رفته. مختار گفت: اي سپاهيان خدا من بشما مژده فتح را قبل از وقوع آن داده بودم (مقصود علم غيب دارم) همه گفتند: بخدا سوگند چنين بود. ولوله ميان آنها افتاد يكي بديگري مي‌گفتند:
آيا تو هنوز ايمان نداري (اي مختار) بشعبي هم گفتند آيا تو هنوز ايمان نداري؟
گفت: بچه بايد ايمان داشته باشم؟ آيا ميخواهيد بگويم: مختار علم غيب دارد؟
من هرگز چنين ايماني ندارم. گفتند: مگر او نگفته بود كه دشمن منهزم شده؟
گفت: مختار گفته بود كه آنها در نصيبين منهزم شدند و حال اينكه در خازر نزديك موصل دچار شدند. باو گفتند: بخدا اي شعبي «حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ» آيه قرآن تو مؤمن نمي‌شوي تا آنكه رنج و عذاب دردناك را بكشي. كسي كه با شعبي گفتگو مي‌كرد مردي از همدان سلمان بن حمير نام داشت او بسيار شجاع بود ابن اشتر هم از لشكرگاه سوي موصل رفت و در آنجا حاكم نصب نمود برادر (مادري) خود را هم بحكومت گماشت سنجار و دارا را هم گشود همچنين شهرهاي ديگر جزيره.
مختار هم راه كوفه را گرفت و برگشت. دشمناني كه در كوفه بودند در غياب او گريخته بمصعب بن زبير در بصره پيوستند يكي از آنها شبث بن ربعي بود.
ص: 137
در آن سال عبد اللّه بن زبير قباع را از ايالت بصره عزل و برادر خود مصعب بن زبير را بامارت آن شهر نصب نمود مصعب وارد شد يكسره بر منبر فراز گشت و مردم او را شناختند و امير پيشين حارث بن عبد اللّه را احضار كرد و گفت: ورود مرا اعلان كن او هم دو پله بر منبر رفت و خبر ورود امير جديد را داد. مصعب نطق كرد و پس از خواندن آيات قرآن گفت: شنيده‌ام كه شما اهل بصره امراء خود را لقب مي‌دهيد اكنون من خود را لقب مي‌دهم و مي‌گويم من قصاب هستم
.
ص: 138

بيان علت لشكر كشي مصعب و قتل مختار

چون شبث بن ربعي (كسي كه براي قتل حسين در كربلا لشكر كشيده و شركت كرده بود) وارد بصره شد يكسره نزد مصعب رفت در حاليكه دم و دو گوش استر خود را بريده بود. قبا را چاك زده فرياد مي‌زد و استغاثه مي‌كرد. دربان بمصعب خبر داد كه چنين كسي با چنين حالي وارد شده، مصعب هنوز او را نديده گفت:
بايد شبث بن ربعي باشد جز او كسي چنين كاري نمي‌كند. چون او را پذيرفت بشرح فجايع كوفه (بدست مختار) پرداخت و گفت: شورشيان غلامان ما را همراه خود كرده بر ما هجوم بردند و چنين كردند و چنان. نيز محمد بن اشعث بمصعب ملحق شد او كسي نبود كه در جنگ كربلا شركت كرده باشد ولي مختار او را تعقيب كرد و او گريخت خانه او را در كوفه ويران كردند چنانكه محمد بن اشعث و شبث بن ربعي و ديگر كسان از گريختگان كوفه و دشمنان مختار بمصعب فشار آوردند كه او براي جنگ مختار لشكر بكشد. مصعب گفت: من اقدام نخواهم كرد مگر اينكه مهلب- با ما هم آهنگ باشد. مصعب بمهلب بن ابي صفر كه از طرف او حاكم فارس بود نوشت كه حاضر شود او تعلل نمود مصعب هم بمحمد بن اشعث دستور داد كه خود شخصاً حامل نامه او باشد و نزد مهلب برود. چون او رفت مهلب گفت: مانند تو اي محمد كسي پيك مي‌شود؟ گفت، پيك نيستم ولي زنان و فرزندان ما اسير (مختار)
ص: 139
هستند. مهلب هم با لشكرهاي جرار و عده بسيار سوي بصره رهسپار شد. چون مهلب وارد بصره شد براي ملاقات مصعب رفت، دربان بهمه اجازه ورود داد جز بمهلب. مهلب هم دست برداشت و بر سر او زد. بيني او را شكست. در حاليكه خون از سر و روي او جاري شده بود نزد مصعب رفت و شكايت كرد مهلب هم بدون اجازه داخل شد. چون دربان او را ديد گفت اين مرد بيني مرا شكست و زد. مصعب بدربان گفت بجاي خود برگرد سپس مصعب لشكرها را سان ديد كه همه نزديك پل بزرگ صف كشيده بودند. پس از آن عبد الرحمن بن محنف را خواند و باو گفت: بكوفه برو و هر كه را بتواني بترك از شهر و پيوستن بما تشويق كن و در خفا براي من بيعت بگير و تا بتواني مردم را از متابعت مختار باز بدار او هم از آنجا رفت و در خانه خود (در كوفه) پنهان شد (و در نهان شروع بتبليغ ضد مختار نمود). مصعب لشكر كشيد. عباد بن حصين حبطي را كه از بني تميم بود بفرماندهي مقدمه لشكر برگزيد و پيشاپيش فرستاد.
بعد از آن عمر بن عبيد اللّه بن معمر بفرماندهي ميمنه و مهلب بن ابي صفره را بفرماندهي ميسره و مالك بن مسمع را بفرماندهي گروه بكر بن وائل و مالك بن منذر را بفرماندهي قبيله عبد قيس و احنف بن قيس را بفرماندهي بني تميم و زياد بن عمرو ازدي را بفرماندهي قبيله ازد و قيس بن هيثم را بفرماندهي مردم بالاي شهر انتخاب و منصوب نمود مختار بر آن تصميم و لشكر كشي آگاه شد برخاست و پس از حمد و ثناي كردگار گفت:
اي اهل كوفه اي مردم ديندار و پيروان حق و ياران خلق ناتوان و شيعيان رسول و خاندان رسول بدانيد كه گريختگان فاسق بد كردار شما بمانند خود مردم سيه كار ملحق شده‌اند و آنها را ضد شما تجهيز نموده‌اند ميخواهند حق را بكشند و پامال كنند و باطل را زنده بدارند و اولياء خداوند را نابود نمايند. بخدا سوگند اگر شما هلاك شويد ديگر خداپرستي نخواهد ماند آنهايي كه بر خدا افترا و خانواده پيغمبر را لعن و نفرين كرده‌اند زنده خواهند ماندهان برخيزيد و با احمر بن شميط برويد
ص: 140
كه تا شما با آنها مقابله كنيد آنها را خواهيد كشت و كشتار آنها مانند كشتار عاد و ارم خواهد بود بخواست خداوند. احمر بن شميط هم در حمام اعين لشكر زد. روساء قبايل هم با قبايل خود در سپاه ابن اشتر بودند كه مختار آنها را با لشكر احمر بن شميط فرستاد و بهمان نحو و ترتيب كه با ابراهيم بودند در سپاه احمر قرار گرفتند و منتظم شدند.
علت جدا شدن آنها از لشكر ابراهيم بن اشتر اين بود كه او را نسبت بمختار كم اعتنا ديده بودند ناگزير او را ترك كرده بسپاه احمر پيوستند. با ابن شميط يك سپاه عظيم فرستاد و ابن كامل شاكري را فرمانده مقدمه او نمود.
احمر بن شميط لشكر كشيد تا بمحل مذار رسيد. مصعب هم رفت تا نزديك او لشكر زد بعد از آن طرفين صفوف خود را آراستند و جنگ را آغاز نمودند. احمر بن شميط فرماندهي ميمنه را بعبد اللّه بن كامل شاكري واگذار كرد و فرماندهي ميسره را بعبد اللّه بن وهب بن فضله جشمي داد.
رزين عبد سلولي را فرمانده خيل و كثير بن اسماعيل كندي را فرمانده پيادگان نمود. كثير در واقعه خازر با ابن اشتر بود. فرماندهي غلامان و موالي و پيوستگان (ايرانيان) را بكيسان ابا عمره كه او غلام يا همپيمان عرينه بود واگذار نمود عبد اللّه بن وهب بن انس جشمي كه فرمانده ميسره بود نزد احمر بن شميط رفت و گفت موالي غلامان سست و ناتوان هستند هنگام شدت نبرد ممكن است بگريزند بسياري از آنها هم سوار هستند و حال اينكه براي جنگ پياده خواهي شد فرمان بده كه آنها هم پياده شوند تا بتو تاسي و اقتدا كنند زيرا از اين مي‌ترسم هنگام طعن و حرب پس از يك ساعت بگريزند و از اسبهاي تندرو سوء استفاده كنند و ترا بدشمن تحويل دهند ولي اگر پياده شوند فرار آنها آسان نخواهد بود و ناگزير بردباري و پايداري خواهند كرد. او آن پيشنهاد را از روي كينه و خيانت بموالي و غلامان كرده بود زيرا اعراب در كوفه از آنها زيان و آسيب بسيار كشيده بودند او ميخواست در جنگ
ص: 141
يك تن از آنها زنده نماند. ابن شميط باو بد گمان نبود تصور كرد از روي حقيقت نصيحت كرده. گفت: اي گروه موالي پياده شويد و با من كه پياده هستم هم آهنگ و هم گام شويد. آنها هم پياده شدند و پيشاپيش رفتند. مصعب بن زبير هم رسيد.
عباد بن حصين را فرمانده سواران كرده بود چون بصف احمر بن شميط و اتباع او رسيد گفت ما شما را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و بيعت امير المؤمنين عبد اللّه بن زبير دعوت مي‌كنيم. آنها هم باو جواب دادند ما هم ترا بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و بيعت مختار دعوت مي‌كنيم و اين كار (خلافت) را بمشورت (مسلمين) واگذار خواهيم كرد كه يكي از آل رسول را انتخاب كنند هر يكي از مردم كه ادعا كند بايد بر خاندان رسول حكومت كند ما از او بري خواهيم بود عباد جواب آنها را براي مصعب نقل كرد. مصعب باو گفت برگرد و حمله كن. او برگشت. و بر ابن شميط و اتباع او حمله كرد يك تن از آنها نگريخت و صفوف آنان متزلزل نشد. مهلب نيز بر ابن كامل حمله كرد. سواران او ميان اتباع وي جولان دادند و با يك ديگر آميختند و آويختند. ابن كامل هم پياده شد و مهلب كاري پيش نبرد و بجاي خود برگشت و طرفين مدت يك ساعت استراحت كردند بعد از آن مهلب باتباع خود گفت: يك حمله از روي جد و جهد و صدق و دليري بر آنها بكنيد زيرا آن قوم شما را (بفتح و ظفر) اميدوار كرده‌اند چون جولان دادند (از جاي خود جنبيدند). مهلب با عده خود بر آنها سخت حمله كرد آنها گريختند ولي ابن كامل پايداري كرد جمعي از دليران هم با او پايداري كردند. مهلب شعار آنها را مي‌شنيد. يكي مي‌گفت: من راد مرد شاكري هستم ديگري مي‌گفت: من جوان شبامي هستم ديگري فرياد مي‌زد من دلير ثوري هستم (از همدان) يك ساعت ديگر گذشت كه همه گريختند. عمر بن عبيد اللّه بن معمر بر عبد اللّه بن انس حمله كرد يك ساعت جنگ نمود و بعد ناگزير عقب نشست. مردم همه (سپاهيان مصعب) يكسره بر ابن شميط
ص: 142
(فرمانده كل) حمله كردند او جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه اتباع او فرياد زدند اي گروه بجيله واي قوم خثعم. پايداري و دليري كنيد. مهلب بآنها گفت:
الفرار الفرار- گريز براي شما بهتر است براي چه خود كشي مي‌كنيد. شما با اين غلامان (هم شان نيستيد) چرا بايد با آنها يكسان كشته شويد. خداوند سعي شما را بيهود كند. بعد باتباع خود نگاه كرد و گفت: بخدا قسم بيشتر كشتار در قوم من است. آنگاه سواران بر پيادگان ابن شميط حمله كردند آنها پراكنده شده راه صحرا را گرفتند. مصعب هم عباد بن حصين را بفرماندهي سواران بدنبال آنها فرستاد و دستور داد هر اسيري را كه بگيرند بكشند. محمد بن اشعث را با لشكري از سواران كوفه كه مختار آنها را طرد و اخراج كرده بود روانه نمود و گفت: انتقام خود را از اتباع مختار بكشيد آنها هم بدتر و سختتر از اهل بصره بودند بهر كه مي‌رسيدند مي‌كشتند از آن سپاه (مختار) جز عده قليل كسي نجات نيافت. بعضي از سواران با داشتن اسب گريختند و تمام پيادگان مگر اندك عده از آنان رهائي يافتند. يكي از اتباع مصعب كه بي‌باك بود گفت: خون آنها از خون ديلم و ترك براي ما رواتر بود مصعب هم از راه واسط رفت و ناتوانان لشكر را با كشتي حمل كرد. چون خبر شكست و كشتار ايرانيان در جنگ مصعب باتباع مختار رسيد كه اغلب آنها هم ايراني و پارسي زبان بودند سايرين (بزبان پارسي) گفتند، اين بار دروغ گفت:
(عين عبارت كه در طبري هم عينا آمده). چون خبر بمختار رسيد گفت: بخدا غلامان و موالي بنحوي كشته شدند كه مانند آن ديده نشده بود. بعد خبر قتل ابن شميط و ابن كامل و فلان و فلان از دليران و سران سپاه را باو دادند گفت: هر يكي از آنها بهتر از چند گروه بودند قتل آنها مصيبت است ولي از مرگ گريز و گزير نيست. من هم دوست دارم مانند مرگ ابن شميط نصيب من باشد كه مرگ آنها بسيار گوارا و نيك بود. از آن سخن دانسته شد كه مختار قصد ادامه جنگ دارد
ص: 143
تا كشته شود. چون مختار به لشكر كشي مصعب و قصد كوفه آگاه شد. خود با عده كه همراه داشت تا محل سيلحين رفت كه در آنجا نهرها و جويها تقسيم مي‌شد كه نهر حيره و نهر سياحين و نهر قادسيه و نهر برسف از محل جاري بود. مختار دستور داد كه رود فرات را ببندند (سكر- سد). چون آب بند آمد كشتي‌هاي اهل بصره كه حامل لشكر بود بر گل نشست. سپاهيان از كشتي بيرون رفته پياده و سواره تاخت نمودند تا بآن سد رسيدند. سد را شكستند و راه كوفه را گرفتند چون مختار آن وضع و حال را ديد و بآنها شتاب كرد تا در محل حروراء لشكر زد و مانع وصول آنها بكوفه گرديد.
قبل از آن كاخ و مسجد را محكم كرده و عده از محافظين در آن گماشته كه سنگر كنند و آماده دفاع باشند عبد اللّه بن شداد را هم بحكومت كوفه و جانشيني خود منصوب كرد.
مصعب هم مختار را در حروراء قصد كرد. فرمانده ميمنه مختار سليم بن يزيد كندي و فرمانده ميسره سعيد بن منقذ همداني ثوري بودند. و رئيس شرطه او عبد اللّه بن قراد خثعمي و فرمانده سواران عمر بن عبد اللّه نهدي و قائد پيادگان مالك بن عمرو نهدي بودند.
فرمانده ميمنه مصعب مهلب بن ابي صفره و فرمانده ميسره عمر بن عبيد اللّه تيمي و سالار اسواران عباد بن حصين حبطي و قائد اهل كوفه محمد بن اشعث بودند. محمد پيش رفت تا ميان مختار و مصعب قرار گرفت كه در طرف راست مغرب لشكر زد.
چون مختار حال را بدان گونه ديد براي هر قومي از اهل هر محل و قبيله عده در خور آنها فرستاد. سعيد بن منقذ كه فرمانده جناح چپ بود در قبال بكر بن وائل فرستاد كه فرمانده آنها مالك بن مسمع بكري بود شريح شبامي را كه رئيس بيت المال مختار بود در قبال عبد القيس فرستاد كه فرمانده آنها مالك بن منذر بود. در قبال اهل عاليه (بالا) كه فرمانده آنها قيس بن هيثم سلمي بود عبد اللّه بن جعده قرشي مخزومي را (با عده فرستاد). براي صف ازد كه فرمانده آنها زياد بن عمرو عتكي بود مسافر بن سعيد بن نمران ناعطي را فرستاد. بمقابله بني تميم كه فرمانده
ص: 144
آنها احنف بن قيس بود سليم بن يزيد كندي را فرستاد كه در عين حال فرمانده ميمنه مختار بود. در قبال محمد بن اشعث هم سائب بن مالك اشعري را روانه كرد خود مختار با بقيه اتباع خويش در ميدان ايستاد طرفين آغاز حمله را كردند. بهم نزديك شدند. ناگاه سعيد بن منقذ (فرمانده ميسره) و عبد اللّه بن شريح متفقا بر قبيله بكر بن وائل و قبيله عبد قيس كه هر دو در ميسره بودند حمله نمودند فرمانده دو قبيله هم عمر بن عبيد اللّه بن معمر بود. ربيعة هم سخت جنگ و پايداري كرد. سعيد بن منقذ و عبد الرحمن بن شريح متناوب حمله مي‌كردند و گاهي هم با هم كه چون يكي ميان دشمن فرو مي‌رفت ديگري براي ياري او حمله مي‌كرد. مصعب كه آن حال را ديد بمهلب پيغام داد چه انتظار داري و چرا از ناحيه خود حمله نمي‌كني مگر نمي‌بيني كه اين دو قبيله چه مي‌كشند. تو هم با اتباع خود حمله كن. مهلب گفت: بجان خود سوگند من قبيله ازد (قبيله خود او) و قبيله تميم را بكشتن نمي‌دهم من منتظر فرصت هستم. مختار بعبد اللّه بن جعده پيغام داد كه تو از ناحيه خود بطرف مقابل حمله كن او هم باهل عاليه (بالا) حمله كرد و آنها را بعقب راند تا بمصعب رسيد. مصعب زانو بزمين زد و پايداري كرد. او عادت بفرار نداشت. اتباع او هم پايداري و دليري كردند و مدت يك ساعت جنگ بطول كشيد و بعد متاركه شد. مصعب بمهلب پيغام داد اي بي‌پدر چه انتظاري داري؟ مهلب هم با سواران بسيار و دليران آزموده بود. گفت: چرا حمله نمي‌كني؟ او مدتي تامل كرد و بعد باتباع خود گفت: مردم همه جنگ كردند و شما خود داري كرديد. آنها دليري كردند و شما ايستاده بوديد اكنون نوبت شما رسيده كه از خداوند ياري بخواهيد و حمله كنيد آنگاه خود و دليران او سخت حمله كردند كه صف مختار را تار و مار نمودند. اتباع مختار را بعقب راندند. در آن هنگام عبد اللّه بن عمرو نهدي كه يكي از اتباع علي در صفين بود گفت: خداوندا من با همان عهدي هستم كه در شب پنجشنبه در صفين كرده بودم. خداوندا من از فرار آنهايي كه گريختند
ص: 145
بري هستم و باز از كردار اين قوم مقصود اتباع مصعب تبري مي‌جويم آنگاه پيش رفت و سخت جنگ كرد و شمشير زد تا كشته شد.
مالك بن عمرو ابو نمران نهدي فرمانده پيادگان (مختار) اسب خود را خواست و سوار شد. در آن هنگام اتباع مختار سخت شكست خورده و تباه شده بودند انگار جنگلي بوده كه آتش در آن گرفته. مالك پس از سواري گفت: من براي چه سوار شوم؟ بخدا قسم اگر در اينجا كشته شوم براي من گواراتر و بهتر از اين است كه در كنج خانه خود گرفتار و كشته شوم. آنگاه فرياد زد. دليران خردمند و پايداران جوانمرد كجا رفتند؟ بر اثر نداي او پنجاه مرد اجابت كردند كه نزديك غروب با همان عده بر صف محمد بن اشعث (رئيس بزرگ قبيله كنده كه مسبب جنگ شده بود) حمله كرد محمد در كنار او (مالك) بخاك و خون افتاد و جان سپرد خود مالك ابو نمران هم در كنار وي كشته شد. همچنين تمام اتباع او كه دليرانه هجوم برده بودند.
بعضي از مردم مي‌گويند خود او محمد را كشته زيرا او (مالك ابو نمران) در جنب محمد افتاده بود ولي قبيله كنده ادعا مي‌كند عبد الملك بن اشاءة كندي (كنده كه از همان قبيله باشد در صف موافق مختار بود) او را كشته. (محمد رئيس كنده را) گفته شده. چون مختار بر ميدان جنگ گذشت و نعش محمد را ديد فرياد زد: اي گروه انصار برگرديد و باين روباهان حيله‌گر حمله كنيد آنها هم بر كشته حمله نمودند كه در آن حمله محمد كشته شد و خثعم (قبيله) ادعا مي‌كند قاتل او عبد اللّه بن قراد است. عوف بن عمرو هم ادعا كرده كه يكي از غلامان جشم (اتباع مختار) او را كشته.
چهار مرد ديگر هم ادعاي قتل او را كرده بودند.
اتباع سعيد بن منقذ (يكي از سرداران مختار) شكست خورده عقب نشستند او با هفتاد مرد از قوم خود پايداري كرد تا كشته شد. شبث (بن ربعي) هم در جاده با
ص: 146
مختار روبرو شد و با او سخت جنگيد مختار هم پياده شد و قصد داشت پايداري كند تا كشته شود تمام شب را دليرانه نبرد كرد تا آن قوم عقب نشستند. با مختار جماعتي از پرهيزگاران و قرآن‌خوانان بودند كه همه كشته شدند يكي از آنها عاصم (قاري مشهور) بن عبد اللّه ازدي و ديگري عياش بن خازم همداني ثوري و احمر بن هديج همداني فايشي كه كشته شدند. در آن شب قبيله همدان فرياد زدند اي گروه همدان آنها را درو كنيد كه آنها سخت جنگ كردند و دشمن را شكست دادند. چون آنها بر گشتند و پراكنده شدند اتباع مختار باو گفتند اي امير جاي خود را در كاخ بگير كه آنها گريختند مختار گفت: بخدا قسم من پياده نشدم كه بقصر بروم (ميخواستم كشته شوم) اكنون كه حال چنين است بسم اللّه برويم آنگاه بكاخ اندر شدند. اعشي هم يك قصيده (بسيار بليغ) در رثاء محمد سرود (عين قصيده در تاريخ طبري نقل شده است) بعد از آن مصعب بن زبير با سپاه فاتح و غالب خود در پيرامون كوفه و محل معروف سنجه لشكر زد. اتباع او از اهل بصره و كوفه (كوفيان مخالف مختار) تشكيل مي‌شد. در آن محل مهلب را ديد. مهلب باو گفت: پيروزي فرخنده بود اگر محمد كشته نمي‌شد. مصعب گفت: راست مي‌گوئي. خدا محمد را بيامرزاد سپس گفت: اي مهلب. مهلب پاسخ داد: لبيك اي امير. گفت: آيا مي‌داني كه عبيد اللّه بن علي بن ابي طالب (كه در صف مصعب بود) در اين جنگ كشته شده؟ گفت: (مهلب) إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. ما براي خدا و سوي خدا هم بر خواهيم گشت. مصعب گفت:
او دوست داشت كه اين فتح و ظفر را مشاهده كند و بعد از فتح ما از او احق و اولي (در خلافت) نخواهيم بود گفت: آيا مي‌داني چه كسي او را كشته؟ گفت: نه. مصعب گفت: كساني كه او را كشتند ادعا مي‌كنند كه شيعيان پدرش (علي) هستند. آنها او را شناختند و كشتند. (مختار ادعا مي‌كرد كه وزير و دست نشانده محمد بن علي
ص: 147
بوده و عبيد اللّه بن علي برادر محمد در صف مخالف او بوده است).
پس از آن لشكر مصعب مختار و اتباع او را محاصره كرد و آب را بروي آنها بست. عبد الرحمن بن محمد را بمحل كناسه و عبد الرحمن بن مخنف سليم را بمحل جبانه مبيع فرستاد. از عبد الرحمن بن مخنف (كه قبل از آن او را براي تبليغ بكوفه فرستاده بود) پرسيد تو (در اين نمايندگي) چه كردي و چه كاري انجام دادي. گفت: خدا ترا نيك بدارد. هر كه هوا خواه تو بود از كوفه خارج و بتو ملحق شد و هر كه هوا خواه مختار بود هرگز ديگري را بر او ترجيح نمي‌داد من هم در خانه خود نشستم و در را بروي خود بستم. (نتوانستم كاري انجام بدهم تا امروز). مصعب گفت: راست مي‌گوئي عباد بن حصين را هم سوي جبانه كنده روانه كرد. تمام آن سرداران بمحاصره مختار پرداختند و آب و مواد غذا را از او بريدند زحر بن قيس را هم بحبابه مراد و عبيد اللّه بن حر را بجبانه صيادين فرستاد عبيد اللّه بن حر با سواران مختار روبرو شد و آنها را بعقب راند گاهي هم خيل مختار چيره شده سواران او را متزلزل مي‌كردند و فرار مي‌دادند ولي او پايداري مي‌كرد تا آنكه توانست پيش برود و بخانه عكرمه برسد. خيل عبيد اللّه هم هر چه سقا بود (آب براي مختار حمل مي‌كردند) گرفتند و زدند. اتباع مختار هر يك مشك آب را بيك دينار (زر) مي‌خريدند زيرا سخت تشنه شده بودند. مختار هم گاهي با اتباع خود از قصر خارج مي‌شد و جنگ مي‌كرد ولي سست بود و كاري پيش نمي‌برد هر دسته سواري كه از اتباع مختار براي كارزار خارج مي‌شد از طرف دشمن سنگسار مي‌گرديد كه مردم بر آنها سنگ و مواد ديگر و آب آلوده و كثافات مي‌انداختند.
بيشتر قوت و ضروريات آنها بتوسط زنان خود مي‌رسيد كه هر زني از خانه خود مقداري طعام يا آب برداشته و تظاهر مي‌كرد كه مي‌خواهد مرد خود را ملاقات كند يا اينكه بمسجد براي عبادت و نماز مي‌رود آنگاه ضروريات را بكاخ محصور مي‌رسانيد و چون مصعب بر آن وضع آگاه شد منع نمود. مهلب كه در آن نحو امور
ص: 148
تجربه داشت بمصعب گفت عده مأمور در كوچه‌ها بگذار تا زنها را تفتيش كنند دشمن را در قصر بدون قوت محاصره كن تا همه بميرند. محاصره سخت‌تر گرديد و محصورين تشنه شدند ناگزير آب شور از چاه كشيده بعسل آميخته مي‌نوشيدند.
مصعب باتباع خود فرمان داد كه بقصر نزديك شده بر شدت محاصره بيفزايند.
چون كار بر محصورين سخت شد مختار گفت: واي بر شما محاصره بر ضعف و ذلت شما خواهد افزود. هان برخيزيد كه حمله كنيم تا بكشيم و كشته شويم و با عزت بميريم.
اگر تصميم بگيريد و دليري كنيد بخدا قسم من از پيروزي شما نااميد نخواهم بود.
آنها سست شده و اظهار جبن و عجز نموده و اطاعت نكردند.
مختار گفت: من بخدا قسم تسليم نمي‌شوم و بذلت تن نمي‌دهم و جان خود را بدست آنها نمي‌سپارم. اگر شما تسليم شويد همه بدست آنها با خواري كشته خواهيد شد. آنگاه بخود خواهيد گفت اي كاش ما مختار را اطاعت مي‌كرديم و تسليم نمي‌شديم كه با عجز و ذلت كشته شويم. اگر با من بيائيد و لو اينكه پيروز نشويد لا اقل با عزت كشته خواهيد شد. چون عبد اللّه بن جعده بن هبيره بر تصميم مختار آگاه شد از ديوار قصر فرود آمد و بدوستان خويش پناه برد و پنهان شد. مختار هم غسل كرد و بتن خويش عطر (حنوط- تجهيز مرده) ماليد و آماده مرگ گرديد و با عده نوزده تن كه يكي از آنها سائب بن مالك اشعري بود كه دختر ابو موسي اشعري را بزني داشت از قصر خارج شد زن سائب دختر اشعري پسري زائيده بود كه نامش را محمد گذاشت كه چون قصر را گشودند آن پسر را در آنجا ديدند كه كودك بود. مختار با آن عده از قصر خارج شد.
چون مختار از كاخ بيرون رفت بسائب گفت: چه مي‌بيني و چه بايد كرد؟ گفت تو چه مي‌بيني و چه بايد كرد؟ مختار گفت: واي بر تو اي احمق من يكي از مردان عرب هستم چون ديدم از يك طرف فرزند زبير در حجاز قيام كرده و از طرف ديگر نجده (از خوارج) در يمامه شوريده و مروان دار شام نهضت نموده و من هم يك فرد مانند آنها
ص: 149
(كمتر از آنها نبودم) بخونخواهي خاندان پيغمبر قيام كردم كه عرب از آن خونخواهي و انتقام غفلت كرده و خوابيده بود. اكنون اگر هيچ عقيده هم نداشته باشي بهتر اين است از شرف خود دفاع كني. گفت إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ اگر از شرف خود هم دفاع نمي‌كردم چه مي‌كردم.
مختار پيش رفت و حمله كرد و كشته شد. دو برادر از بني حنيفه در قتل او شركت كردند. يكي طرفه و ديگري طراف نام داشتند كه هر دو فرزند عبد اللّه بن دجاجه بودند روز بعد از قتل مختار بحير بن عبد اللّه مسكي (يكي از اتباع مختار كه در قصر مانده بود) محصورين را دعوت كرد كه گفته مختار را بكار ببرند (جنگ كنند تا مردانه كشته شوند) آنها نپذيرفتند و خود را تسليم اتباع مصعب نمودند آنها را بند كرده بيرون بردند.
مصعب خواست اعراب را آزاد كند و موالي و غلامان را بكشد. اتباع او او موافقت نكردند همه را از دم شمشير گذرانيد. بحير مسكي را هم نزد مصعب بردند او گفت خداوند را سپاس كه ما را گرفتار كرد و باز خداوند را سپاس مي‌كنيم كه ترا بفضيلت عفو اختصاص داد. در اينجا يكي از دو چيز است يا عفو كني كه خداوند از تو عفو خواهد كرد و ديگري غضب خداوند است هر كه هم كيفر بدهد از قصاص ايمن نخواهد بود.
اي فرزند زبير ما اهل قبله شما هستيم و بدين و ملت شما معتقد مي‌باشيم. ترك و ديلم نيستيم ما فقط با همشهريان خود اختلاف داشتيم. كردار ما خواه صواب و خواه خطا باشد مانند عمل اهل شام است كه با هم جنگ كردند و بعد بر يك رويه اتحاد و اجماع نمودند. همچنين اهل بصره با هم مختلف شدند و نبرد كردند و بعد آشتي نمودند و متحد شدند. اكنون كه شما مالك شده‌ايد بهتر اين است كه عدالت را در نظر بگيريد. چون قدرت يافتيد عفو كنيد او با همين سخنهاي دلنشين توانست عواطف مردم را بخود جلب كند. مردم رقت كردند و مصعب خواست آنها را آزاد كند ولي عبد الرحمن بن محمد بن اشعث (پدر كشته) برخاست و گفت: تو
ص: 150
ميخواهي آنها را آزاد كني؟ هرگز! يكي از دو كار را اختيار كن. يا ما يا آنها.
محمد بن عبد الرحمن بن سعيد همداني هم بمانند گفته او لب گشود اشراف كوفه هم سخن آنها را تكرار كردند و مصعب فرمان قتل آنها را داد.
اسراء گفتند: اي فرزند زبير ما را مكش بگذار در مقدمه تو باشيم كه فردا دچار شاميان خواهي شد آنگاه تو از ما بي‌نياز نخواهي بود اگر ما بدست اهل شام كشته شويم قبل از قتل ما آنها ضعيف خواهند شد زيرا عده از آنها بدست ما كشته خواهند شد و اگر ما پيروز شويم بنفع تو خواهد بود. مصعب قبول نكرد. بحير مسكي گفت خون مرا با خون آنها مخلوط مكن زيرا اينها از دستور من تمرد و تخلف كرده‌اند مسافر بن سعيد بن نمران ناعطي گفت: اي فرزند زبير فردا بخداي خود چه خواهي گفت؟ و حال اينكه از مسلمين يك ملت را كشتي كه آنها بتو تسليم شدند و مقدرات خود را بتو سپرده‌اند. براي قصاص كسانيكه از شما كشته شده‌اند تو هم يك عده باندازه آنها از ما بكش در ميان ما كساني هستند كه در هيچ يك از جنگهاي ما شركت نكرده بودند (بي‌گناه) آنها در شهر و ميان جماعت يا مأمور محافظت راه يا بدريافت ماليات گماشته شده بودند. مصعب از او نپذيرفت و او را كشت چون خواست تمام اسراء را بكشد با احنف بن قيس مشورت كرد او گفت: من صلاح را در اين مي‌بينم كه از آنها عفو كني كه عفو بتقوي و پرهيزگاري نزديكتر و بهتر است اشراف و اعيان كوفه فرياد زدند آنها را بكش غوغا هم برپا شد تا آنها را كشت: احنف گفت شما در قتل آنها نتوانستيد انتقام خود را بكشيد. كه كشتن آنها در آخرت موجب باز- خواست و وبال نگردد.
عائشه دختر طلحه همسر مصعب براي آزادي آنها شفاعت كرد رسول وي در راه خبر قتل آنها را شنيد مصعب دستور داد كف دست مختار را بريدند و در كنار مسجد با ميخ بديوار آويختند و كوبيدند. آن كف دست ماند تا زمان حجاج كه آنرا ديد
ص: 151
و پرسيد گفتند: كف دست مختار است دستور داد آنرا بكنند. مصعب هم حكام و عمال و امراء را در كوهستان و سواد عراق فرستاد. بابراهيم بن اشتر هم نوشت و او را بطاعت خود دعوت كرد و پيغام داد اگر اطاعت كني كشور شام را بتو واگذار خواهم و ترا سپهسالار سپاه خواهم كرد و هر بلادي را كه تو فتح كني تحت فرمان تو خواهد بود تا زماني كه خلافت در خاندان زبير باشد. عبد الملك بن مروان هم بابراهيم بن اشتر نوشت و او را بطاعت خود دعوت نمود و پيغام داد اگر اطاعت كني ايالت عراق را بتو واگذار خواهم كرد. ابراهيم هم با ياران خود مشورت كرد. آنها در عقيده خود مختلف بودند. ابراهيم گفت اگر من ابن زياد و اشراف و سالاران شام را نمي‌كشتم دعوت عبد الملك را اجابت مي‌كردم زيرا من ميل ندارم ديگري بر عشيره من حكومت كند. بمصعب نوشت كه من مطيع و همراهم. مصعب هم باو نوشت كه نزد من بيا او هم باطاعت باو پيوست.
چون خبر آمدن او بمصعب رسيد مهلب را بايالت موصل و جزيره و ارمنستان و آذربايجان بجاي ابراهيم فرستاد بعد از آن مصعب ام ثابت دختر سمره بن جندب همسر مختار و عمره دختر نعمان بن بشير انصاري همسر ديگرش را نزد خود خواند چون هر دو حاضر شدند. مصعب از هر دو پرسيد شما درباره مختار چه عقيده داريد ام ثابت گفت: هر عقيده كه تو داري من هم دارم. او را آزاد كرد. عمره گفت:
خدايش بيامرزاد. او بنده خدا خوب و پرهيزگار بود مصعب او را بزندان سپرد.
مصعب ببرادر خود عبد اللّه بن زبير نوشت كه زن مختار ادعا مي‌كند كه او پيغمبر بوده. عبد اللّه دستور قتل وي را داد آن زن را شبانه كشتند محل قتل او ميان كوفه و حيره بود قاتل وي يكي از افراد شرطه (پليس) بود سه بار او را با شمشير زد او استغاثه مي‌كرد و فرياد مي‌زد اي پدر اي عشيره من! مردي در آنجا بود آن وضع را ديد يك لطمه سخت بآن شرطه زده و گفت: اي زنا زاده او را رنج و عذاب دادي آن
ص: 152
زن هم مرد. شرطي هم گريبان آن مرد ضارب را گرفت و نزد مصعب برد. مصعب گفت: او را رها كنيد. او يك عمل منكر و زشت ديد و اعتراض كرد. عمر بن ابي ربيعه مخزومي (شاعر مشهور و غزل سراي وقت) در آن واقعه گفت:
ان من اعجب العجائب عندي‌قتل بيضاء حرة عطبول
قتلت هكذا علي غير جرم‌ان للّه درها من قتيل
كتب القتل و القتال عليناو علي المحصنات جر الذيول (اين بيت نقل شده و در همه وقت و همه جا مورد استشهاد مي‌باشد). يعني يكي از اعجب عجائب در نظرم كشتن يك زن آزاده سپيد تن و نيك اندام است:
بدون جرم چنين كشته شده خدا او را نيك داشته و كردارش نيك بود كشتن و كشته شدن براي ما مقدر شده. اما زنان پاك دامن فقط بايد دامن كشان زيست كنند و ببالند.
سعيد بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت انصاري در آن واقعه چنين گفت:
(مقتوله هم‌زاده بزرگان انصار بود)
اتي راكب بالامر ذي النبا العجب‌بقتل ابنة النعمان ذي الدين و الحسب
بقتل فتاة ذات دل ستيرةمهذبة الاخلاق و الخيم و النسب
مطهرة من نسل قوم اكارم‌من الموثرين الخير في سالف الحقب
خليل النبي المصطفي و نصيره‌و صاحبه في الحرب و الضرب و الكرب
اتاني بان الملحدين توافقواعلي قتلها لا أحسنوا القتل و السلب
فلا هنات آل الزبير معيشةو ذاقوا لباس الذل و الخوف و الحرب
كانهم اذا برزوها و قطعت‌باسيافهم فازوا بمملكة العرب
الم تعجب الاقوام من قتل حرةمن المحصنات الذين محمودة الادب
من الغافلات المؤمنات بريئةمن الذم و البهتان و اشك و الكذب
ص: 153 علينا ديات القتل و الباس واجب‌و هن العفاف في الحجال و في الحجب
علي دين اجداد لها و ابوةكرام مضت لم تخز اهلا و لم ترب
من الخفرات لا خروج بزنةملائمة تبغي علي جارها الجنب
و لا الجار ذي القربي و لم تدر ما الحتاو لم تزدلف يوماً بسوء و لم تجب
عجبت لها اذ كتفت و هي حيةالا ان هذا الخطب من عجب العجب يعني سواري آمد (پيك) و خبر عجيب داد او گفت دختر نعمان كه داراي دين و شرف (حسب) بود كشته شده. كشتن زن جواني را خبر داد كه آن زن با داشتن ناز پرده‌نشين بود. اخلاق وي نيكو و نسب او خالص و شريف بود. او پاك بود.
از نسل يك قوم كريم و گرامي بود. قوم او خير و نكوكاري از قديم بر همه چيز ترجيح مي‌دادند. زاده يا پيغمبر برگزيده و ياور او و مجاهد در جنگها و زد و خورد بوده. خبر آمد كه ملحدين (منكرين دين) بر كشتن وي متفق شدند. آنها در كشتن و ربودن رخت او كار نيكي نكردند. زندگاني براي خاندان زبير گوارا مباد. آنها پلاس خواري و بيم و هلاك را بپوشند انگار وقتي كه آن زن را بيرون آوردند (از حجاب) و با شمشيرهاي خود پاره پاره كردند مملكت عرب را فتح كرده‌اند. (چنين تصور كرده‌اند). آيا اقوام و ملل از كشتن يك بانوي آزاده داراي دين و ادب و نگهدار كيش خود تعجب نمي‌كنند؟ آن زن از بانوان با ايمان و بري از بدي و بهتان و مجرد از شك و روغ بود. بر ما ديه قتل و كارزار واجب است (بر گروه مردان نه بر زنان) بر آنها عفت و حجله‌نشيني و پرده‌پوشي واجب است او بر دين (رسم و آئين) پدران خود بود كه آنها كريم بودند و او پدران و اقوام خود را رسوا نكرده بود موجب ننگ و شك و ريب نگرديد. او از كساني بود كه هميشه محفوظ بوده مرتكب عمل بد نشده. حتي همسايگان ديوار بديوار وي از او بدي نديده بودند همسايه نزديك او از او زشتي و سيه كاري نديده بود. او هرگز بكارهاي بد نزديك نشد. من تعجب مي‌كنم چگونه او را بند كردند و دست و كتف وي را بستند.
ص: 154
اين بليه يكي از مصائب عجيب و شگفت‌انگيزترين فجايع بود.
گفته شده: علت اينكه مختار با ابن زبير مخالفت و عناد كرد اين بود كه چون مصعب والي و امير بصره شد مختار احمر بن شميط را براي مقابله او فرستاد و فرمان داد كه با او در محل مذار جنگ كند او گفت فتح و ظفر در مذار بدست يك مرد ثقفي خواهد بود مختار گمان برد كه مرد ثقفي خود اوست و حال اينكه مرد ثقفي حجاج بوده (افسانه غير قابل تصديق است) كه در جنگ عبد الرحمن بن اشعث پيروز شد (خواهد آمد). مصعب عباد حطمي را بجنگ مختار فرستاد چنانكه گذشت. عبيد اللّه بن علي بن ابي طالب هم همراه او بود (مقصود همراه عباد از طرف مصعب بود چنانكه بقتل او اشاره شد). خود مصعب هم در نهر بصره ماند. مختار با عده بيست هزار سپاهي بجنگ او رفت و مصعب و اتباع او هم پيش رفتند تا هنگام شب بلشكرگاه مختار رسيدند.
مختار باتباع خود گفت: هيچ يك از شما جاي خود را تهي نكند تا وقتي كه نداي منادي را بشنويد كه خواهد گفت يا محمد. چون ندا را بشنويد حمله كنيد ماه پديد آمد و منادي يا محمد گفت و آنها هم يكسره حمله كردند و سپاه مصعب را متزلزل كردند و ميان سپاه ماندند تا صبح شد كه تاب پايداري نياورده منهزم شدند.
مختار پا بفرار برداشت تا بكاخ رسيد اتباع او كه از ميدان نبرد برگشتند او را نيافتند. مدتي حيران ماندند و بعد گفتند: بايد كشته شده باشد. هر كه توانست بگريزد گريخت و در خانه‌هاي كوفه پنهان شدند عده هشت هزار تن هم بقصر رفتند كه مختار را در كاخ ديدند و باو ملحق شدند. در آن شب بسياري از اتباع مصعب را كشته بودند يكي از كشتگان محمد بن اشعث بود. مصعب هم رسيد و قصر را محاصره كرد. مدت محاصره چهار ماه بطول كشيد كه هر روز مختار بيرون مي‌رفت و در بازار با اتباع مصعب نبرد مي‌كرد. همينكه مختار كشته شد كسانيكه در قصر محصور بودند درخواست امان نمودند. مصعب بآنها امان نداد ناگزير بحكم او تسليم شدند.
ص: 155
مصعب از عرب هفتصد تن كشت و بهمان اندازه هم از ايرانيان (يا غير عرب) كه عجم باشند) كشت.
عده مقتولين بالغ بر شش هزار مرد بود. مختار هم بسن شصت و هفت كشته شد.
تاريخ قتل او چهاردهم ماه رمضان سنه شصت و هفت بود.
گفته شده مصعب ابن عمر را ديد و بر او سلام كرد. ابن عمر باو گفت: تو همان هستي كه هفت هزار تن از اهل قبله (مسلمين) در يك دم كشتي؟ اين حال را تغيير بده (توبه كن) مصعب گفت: آنها كافر و فاسق و فاجر بودند. ابن عمر گفت: بخدا قسم اگر تو بهمان اندازه گوسفند از ارث پدرت مي‌كشتي چنين كشتاري اسراف محسوب مي‌شد. ابن زبير بعبد اللّه بن عباس گفت: آيا خبر قتل كذاب (مختار) بتو نرسيده.
گفت: كذاب كيست! گفت: ابن ابي عبيد. گفت: خبر قتل مختار را شنيدم (او را كذاب ندانست) گفت: انگار تو كذب او را انكار مي‌كني؟ كه من او را كذاب خوانده‌ام يا بر كشتن او دريغ داري، گفت: او مردي بود كه انتقام ما را كشيد و قاتلين ما را كشت و بخونخواهي ما قيام كرد و ما را تشفي داد پاداش او از ما دشنام و شماتت نخواهد بود. عروة بن زبير بابن عباس گفت: كذاب كه مختار باشد كشته شد و اين سر اوست كه نزد ماست. ابن عباس گفت: يك دشواري و راه ناهمواري براي شما مانده اگر شما بتوانيد از آن راه سخت و پست و بلند بگذريد كه رستگار خواهيد شد و گر نه هرگز. مقصود او از آن سختي بودن عبد الملك بن مروان بود. هدايايي مختار همواره بابن عمرو ابن حنيفه مي‌رسيد و هر دو (كه پرهيزكار بودند) آن هدايا را قبول مي‌كردند (ابن عمر شوهر خواهر مختار بود)
ص:


بيان عزل مصعب بن زبير و امارت حمزة بن عبد اللّه بن زبير

در همان سال عبد اللّه بن زبير برادر خود مصعب را از ايالت عراق عزل كرد.
پس از قتل مختار برادر را عزل و فرزند خود حمزة بن عبد اللّه را نصب نمود حمزه بسيار سخي بود ولي خبط دماغ داشت كه افراط و تفريط مي‌كرد گاهي باندازه مي‌بخشيد كه هيچ دارائي براي خود نمي‌گذاشت و گاهي بخل و منع مي‌كرد در بصره سبك مغزي و ضعف او ظاهر شد. گفته شده روزي فيض بصره (مد دريا) را ديد و گفت اگر در آب اين استخر مدارا كنند براي يك قريه كافي خواهد بود چون بعد از آن نوبت جزر رسيد و آب بدريا برگشت گفت: من گفته بودم بايد صرفه‌جوئي- و اقتصاد و مدارا در آب بكنند. چيزهاي ديگري هم از او سر زد. احنف بن قيس بپدرش نوشت او را عزل كند و مصعب را برگرداند. او را عزل كرد و او اموال خزانه را ربود و رفت. مالك بن مسمع او را با آن حال و مال ديد گفت: ما ترا نمي‌گذاريم اموال و عطاياي ما را برداري و بروي عبيد اللّه بن عبد اللّه او را كفالت كرد كه عطاء و حقوق را بپردازد او هم آزادش كرد. حمزه هم با همان مال بمدينه رفت و آن مال را نزد جمعي از رجال امانت گذاشت. بعد از آن همه منكر شدند مگر
ص: 157
يك مرد كه امانت را پرداخت پدرش شنيد و گفت: خدا او را دور كند من خواستم با بودنش با خانواده مروان مباهات كنم كه او سرافكنده شد. گفته شده مصعب بعد از قتل مختار مدت يك سال كه معزول بود در كوفه زيست. كه در آن هنگام از بصره معزول و بجاي او حمزه برادرزاده‌اش منصوب بود. بعد از آن مصعب نزد برادرش عبد اللّه رفت و او را دوباره بايالت بصره فرستاد. گفته شده: پس از قتل مختار مصعب ببصره رفت و حارث بن ابي ربيعه بايالت كوفه منصوب شد بصره نيز باو واگذار شد پس حارث امير دو ايالت بود. چون برادرش او را از بصره عزل كرد فرزند خود را حمزه فرستاد و بر حسب درخواست احنف و اهل بصره مصعب دوباره بايالت برگشت
.
ص: 158

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد اللّه بن زبير در مكه امير حاج بود والي كوفه و بصره از طرف او همان اشخاصي بودند كه شرح حال آنها گذشت. قاضي كوفه هم عبد اللّه بن عتبة بن مسعود و قاضي بصره هشام بن هبيره بود. در شام عبد الملك بن مروان (خليفه) و در خراسان عبد اللّه بن خازم (امير و والي). بود در همان سال احنف بن قيس در كوفه وفات يافت. او همراه مصعب بود.
هبيرة بن مريم غلام حسين بن علي كه با مختار بود در خازر كشته شد. او محدث و فقيه مورد اعتماد بود. در آن سال جنادة بن ابي اميه در گذشت او زمان جاهليت را ادراك كرده ولي پيغمبر را نديده بود. مصعب در آن سال دو فرزند حجر بن عدي عبد الرحمن و عبد الرب را كشت. همچنين عمران بن حذيفه بن يمان (از شيعيان) آنها را بعد از قتل مختار دست بسته كشت
.
ص: 159 1